* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت61
✍
#میم_مشکات
از آنجایی که وقتی تقدیر چیز دیگری باشد، زمین و زمان دست به دست یکدیگر میدهند تا کار خودشان را پیش ببرند، سیاوش هم طبق مثل معروف مار از پونه بدش می آید، هرجایی که میرفت تازه عروس و داماد را میدید و دوباره ذهنش درگیر ماجرایی میشد که قصد داشت آن را فراموش کند. به محض دیدن این دو نفر در کنار هم، ناخواسته در رفتار و کردارشان دقیق میشد. دختری که نجابت و حیا از تمام رفتارش مشهود بود و پسری که از دین تنها ماسکی به صورت داشت ولی خب، این چیزی بود که فهمیدنش کار راحتی نبود. سیاوس چون هم جنس نیما بود، تشخیص رفتار های کاذب یا ریزه کاری های یک پسر برایش راحت بود . او معنی تک تک حرکات و نگاه های دزدانه نیما را میفهمید...خصوصا با آن سابقه ای که دیده بود. اما سیاوش فراموش میکرد راحله یک دختر است. آن هم دختری چشم و گوش بسته که جز پدر متین ش با پسری دیگر دمخور نبوده که بتواند حتی در مخیله اش چنین چیزی راه بدهد. از طرفی حیا و نجابتش مزید بر علت شده بود. وقتی کسی خود در وادی نباشد نمیتواند در مورد بقیه حتی تصور اشتباهی بکند چرا که همه را با نیت و رفتار خود میسنجد... و سیاوش که توجهی به این نکته نداشت تصور میکرد راحله میفهمد و دم بر نمی آورد برای همین عصبانی میشد ...
به هرحال برای سیاوش، دیدن این دو نفر در کنار هم تبدیل به یکی از بدترین مناظر عمرش شده بود. اما چرا? در این دنیا زیادند آدم هایی که قربانی ظاهر سازی ها و نفاق میشوند اما جرا سیاوش این بار اینقدر حساس شده بود?هر بار که این سوال در ذهنش جاری میشد برای خودش سخنرانی راه می انداخت که: خب هرکی باشه ناراحت میشه! این همه حماقت اعصاب خرد کنه... واقعا این دختر براش مهم نیست کی همسرشه?
و خب این توضیح اخلاقی میتوانست آرامش کند هرچند زیر این آرامش تلاطمی داشت که علتش را نمیفهمید. شاید چون باید دنبال جواب دیگری میگشت ...
آن روز در اتاقش نشسته بود و از پنجره اتاق درختهای حیاط خلوت دانشکده را میپایید. باد آرامی می آمد و برگهای سست شده از درخت جدا میشدند و سیاوس مات، خیره به فواره کوچک حوض غرق در افکار خودش بود. منتظر رسیدن ساعت سلف بود. همان طور که خیره مانده بود کسی را دید که از گوشه حیاط وارد میدان لابی شد و روی یکی از نیمکت ها نشست...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج