رمان مدافع عشق ♥️
#پارت59
_من چیکار کردم آخه؟ برو خداتو شکر کن.
_ نه. این استخاره رو شما گرفتی...
انشاءالله هرچی دوست دارید و به
صلاحتونه خدا بهتون بده!
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب درمی آوری و روی میز مقابل او میگذاری.
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه؛
ولی.... الان دوست دارم بدمش به شما.
خبر خوب رو شما به من دادی؛ خدا خیرتون بده.
او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشم هایش میمالد.
_ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون. دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیی.
_ این چه حرفیه، ما محتاجیم.
چادرم را میگیری و ادامه میدهی.
_ حاجی امری نیست؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد.
_ نه پسر؛ برو یا علی!
لبخند عمیقت را دوست دارم. چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.
همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بوی خدا میدهد...
***
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه ی عقب به
گنبد خیره میشوم.
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست؛ همینجاست.
میدانی آقا؟ خیلی زود دلم برایت تنگ میشود! نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم... تنها!
کاش میشد نرفت! هنوز نرفته دلم برایت میتپد امام رضا (ع)بغض چنگ به گلویم می اندازد.
خداحافظ رفیق!
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد.
نگاهت میکنم... پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی.
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت؛خوشحال به خاطر جواز رفتنت، ناراحت به خاطر دو چیز... اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند و
دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی...
میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.
دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم.
_ علی؟
_ جان؟
_ بسپار به خدا.
لبخند میزنی و دستم را میگیری.
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقًا لحظه ی حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریبًامیدویدم.
بلیت ها را نشان میدهی و میخندی.
_ بدو ریحانه جا میمونیما!
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم...
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal