رمان مدافع عشق ♥️ ***************** حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند. سرش را تکان میدهد و درحالی که پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد. _ بابا... تو قبول کردی؟ سکوت میکنم. لب میگزم و سرم را پایین میاندازم. _ دخترم؟ ازت سوال کردم. تو جدًا قبول کردی؟ تو گلویت را صاف میکنی و در ادامه ی سوال پدرت از من میپرسی: _ ریحان؟ بگو که مشکلی نداری! دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و آهسته جواب می دهم. _ بله. حسین آقا دستش را در هوا تکان میدهد. _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را بالا میگیرم و درحالی که نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم: _ یعنی بله. قبول کردم که علی بره! این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد، از لبه ی پنجره ی رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید. _ میبینی حسین آقا؟ میبینی؟! عروسمون قبول کرده رو میکند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد. _ ای خدا آخه من چه گناهی کردم؟ ببین بچه ی دسته گلم حرف از چی میزنه! علی اصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود درحالی که تمام وجودش سوال شده، میپرسد. _ مامان داداچ علی کوجا میره؟ پدرت باصدای تقریبًا بلند میگوید: _ ِا... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف واستاده... و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد: _ هیچ جا بابا جون، هیچ جا... مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشک هایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند. احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم؛ گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق میکند که برو! تو روی زمین روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی. _ پدر من؛ یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه ی کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد: _ چیچی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه؟! من چه میدونستم بعد از ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه... تو حق نداری بری! تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیذاری! بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری: _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو! بیا این زن. و به من اشاره میکند. - آخه چرا زیر حرفات میزنی باباجون! دستش را از دستت بیرون میکشد. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal