رمان مدافع عشق ♥️
#پارت63
_ تو دلت پره... حقم داری؛ ولی تا وقتی که این تو... (دستت را روی سینه.ات میگذاری، درست روی قلبت) این تو سنگینه، منم پام بسته ست؛ اگه تو دلت رو خالی کنی، شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو
میبری، از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانویت میگذارم.
_ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم...خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون میدهی، از لبه ی پنجره بلند میشوی و چندبار
چند قدم به جلو و عقب برمیداری. آخر سر به سمتم رو میکنی و نزدیکم
میشوی. با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و با سر
انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانیام را کمی کنار میزنی.
خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند:
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم. منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که...
حالا... .
خم میشوی سمت صورتم و به چشم هایم زل میزنی. با دو دستت دو طرف صورتم را میگیری و ل.ب هایت را روی پیشانی ام میگذاری... آهسته
و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دست هایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم رامیکشی. روی محاسنت از
اشک برق میزند. باحالتی خاص التماس میکنی.
_منو حلال کن
***********
همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم. پدرت را از انتهای کوچه میبینم که باقدم های آرام می آید. در فکر فرو رفته...
حتمًا با خودش درگیر شده! جمله ی آخرم درگیرش کرده.
چند قدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم.
_ آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله، خوب لی لی میکنیا!
برمیگردم و از خجالت فقط لبخند میزنم.
_ یه وقت نگی یکی وسط کوچه میبیندتا!
و اخمی ساختگی میکنی؛ البته میدانم جدًا دوست نداری رفتار سبک از
من ببینی... از بس که غیرت داری؛ ولی خب در کوچه ی بلند و باریک شما
که پرنده هم پر نمیزند، چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی.
نگاهت به پدرت که میافتد، می ایستی و آرام زمزمه میکنی.
_ بابا چقدر زود داره میاد خونه!
متعجب به هم نگاه میکنیم، دوباره راه می افتیم. جلوی در که میرسیم منتظر می مانیم تا او هم برسد.
نگاهش جدی ولی غمگین است. مشخص است بادیدن ما به زور لبخند میزند و سلام میکند.
_ چرا نمیرید تو؟
هر دو با هم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم:
_ گفتیم اول بزرگتر بره داخل، ما کوچیکام پشت سر.
چیزی نمیگوید و کلید را در قفل می اندازد و در را باز میکند.
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود.
میخندم و میگویم:
_سلام بچه. چرا کلاس نرفتی؟.
_ اولا سلام؛ دومًا بچه خودتی؛ سومًا مریضم، حالم خوب نبود نرفتم.
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی:
_ آره. مشخصه، داری میمیری!
و به چیپس و ماست اشاره میکنی.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد:
_ خب چیه مگه... حسودید من انقدر خوب مریض میشم؟!
تو باز میخندی، ولی جواب نمیدهی. کفش هایت را درمی آوری و داخل
میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپس اش فرو میبرم که صدایش درمی آید.
_ اُی... چیکار میکنی؟
_ خسیس نباش دیگه!
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم.
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم، انداره ی اونقدری که الان
کردی تو دهنت نشد!
کاسه ی ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم را تکان
میدهم و میگویم:
_ به به! اینجوری باید بخوری، یاد بگیر.
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بند کتونی ام را باز میکنم که تو به حیاط می آیی و باچهره ای
جدی صدایم میکنی.
_ ریحانه؛ بیا تو بابا کارمون داره.
باعجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو
ایستاده ای که با دیدن من به آشپزخانه اشاره میکنی.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal