مربی گفت: 《دختر زیبای ۱۴ ساله به سرطان مبتلا و زندگیش سخت شد. به بیمارستان مراجعه کردند. پزشکان گفتند علاج کار، جنگ با بیماری به وسیله‌ی شیمی‌درمانی است. دختر و خانواده‌اش انتقام از غده سرطانی را پذیرفتند. ماه‌ها از پی هم می‌گذشت و دخترک همچنان می‌جنگید. غوغایی درونش بود، روزها گریه می‌کرد و شب‌ها مویه که زیباییم، موهایم، مژه و ابروانم رفت برای چه؟؟ جنگ با غده‌ی سرطانی؟! مگر نابود شد؟! اصلا بماند! مگر چه می‌شود سریع می‌میرم اما رنجی نمی‌کشم! دست روزگار بر آن شد که غده تکانی سخت خورد و شروع به بربستن بار و بساطش از بخش‌های حیاتی بدن کرد. دخترک که به ظاهر علائمی از پیروزیش بر بیماری نمی‌دید این بار شروع به ناسزا گفتن به سامانه‌ی دفاعی بدنش، شیمی‌‌درمانی و پزشکان فرماندهش کرد! که ننگ بر شما باد که موهایم ریخت ولی غده‌ی سرطان هنوز زنده است...》 مربی به اینجای داستان که رسید آن را قطع کرد و از دانش‌آموزان پرسید: رفقا شما هم، هم‌سن و سال دخترک داستانید. بلا به دور اما اگر جای او بودید چه می‌کردید؟ - بچه‌ها که از سوال مربی و داستان غمگینش بُهت‌زده بودند کم‌کم از احساسات تلخ این همزاد پنداری گفتند. - مربی: به نظر شما منفورترین شخصیت داستان کیست؟ خدا؟(نعوذ بالله) دخترک؟ پزشکان؟ شیمی‌درمانی؟ غده‌‌ی سرطان؟ - همگی بالاتفاق گفتند: غده‌ی سرطان مربی: پس شیمی‌درمانی چه؟ مگر از نظر دخترک بد نیست؟ مگر نه این که باعث ریزش ابرو، مژه و برهم زدن زیبایی او شده است؟ - دانش‌آموزی گفت: خانم این چه سوالی است! در جنگ با غده‌ی سرطانی بالاخره باید از سلاح دفاعی استفاده کرد. نمی‌شود که با بیماری جنگید ولی دارو نخورد یا رنجی را متحمّل نشد! دیگری گفت: موافقم! این حرف دخترک غم‌انگیز است اما منطقی نیست. مگر جز این است که غده‌ی سرطان از اندام‌های حیاتی بدن بیرون رفته و بهبود یافته است؟ مربی گفت: پس تکلیف دخترک و زیبایی از دست رفته‌اش چه می‌شود؟ در این شرایط چه باید کند؟ دانش‌آموز: صبر! البته چون زهری تلخ است. برای جنگ با بیماری انحراف رفتن سیستم دفاعی بدن و ریزش موها طبیعی است. واقعا سخت است، شرایطش غم‌انگیز است ولی چاره‌ای نیست. برای رسیدن به هدف بزرگتر که بیرون راندن غده‌ی سرطان از بدن است از کشته شدن بی‌گناهانی چون مو، مژه و ابرو گریزی نیست. دیگری گفت: موافقم اما این کافی نیست! باید علم پیشرفت کند تا گلبول سفید بتواند یاخته‌های خودی را از غیرخودی تشخیص دهد. مربی گفت: عجب موضوع چالش‌برانگیز و قابل تأملی! حقا که نمی‌توان سریع و از روی احساس قضاوت کرد. مرحبا به شما رفقای عاقل خودم! معلوم است که به خودم رفته‌اید.... با این جمله و شوخی‌های بعدش جوّ کلاس را کمی شاداب کرد تا آن‌ها را برای ادامه بحث آماده کند. مربی: رفقا وقتی داستان را می‌خواندم افکار گریزپایم مدام به این کشیده می‌شد که چقدر اوضاع فعلی جامعه هم شبیه درمان غده‌ی سرطانی شده است! درحال بیرون کردن غده‌ی سرطانی آمریکا از منطقه‌مان بودیم که سامانه‌ی دفاعی همچون شیمی‌درمانی عواقب ریزش گل‌های میهن را درپی داشت. اکنون عده‌ای بر قضاوت نشسته و به جای غده‌ی سرطانی شیمی‌درمانی را لعن و نفرین می‌کنیم. مربی این را گفت و سوالات قبلی را تکرار کرد: 🔹در این ماجرا کدام یک منفور است؟ خدا؟(نعوذ بالله) فرمانده؟ آمریکا؟ سامانه دفاعی سپاه؟ .. 🔸آیا به خاطر عوارض ناگوار واقعه باید اصل موضوع که پیروزی در خروج غده‌ی سرطانی آمریکا است را زیر سوال ببریم؟ 🔹آیا روا است به خاطر دردی که می‌کشیم کادر درمانی را به جای این غده سرطانی منفور لعن و نفرین کنیم؟؟ 🔸 در شرایط کنونی چه باید کرد؟صبر بر درد تا چشیدن طعم خوش نابودی سرطان یا جا زدن از درمان و رشته کردن تمام پنبه‌ها؟! 🔹آیا باید با غده‌ی سرطان منطقه جنگید و دربرابرش مقاومت کرد یا کشته شدن و ذلّت و خواری کشیدن را پذیرفت؟؟ 🔸 قدرنشناسی و نمکدان شکستن یعنی چه؟ 🔹موضع عاقلانه ما نسبت به این اتفاق چگونه باشد؟ 🔸پیشنهاد شما برای کمک به تکمیل موفقیت‌آمیز فرایند مبارزه با سرطان چیست؟ نفیسه سادات امامی ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir