#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_پنجم5⃣
ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنیکلب سراغ داری که در شانِ ربی باشد؟
ربی یک باره سر بلند کرد و گفت: من هرگز با بنیکلب وصلت نخواهم کرد.
عبدالله گفت: خب،دختری از قبیله همدانی ها
بگیر که مادرت نیز از آن قبیله است.
ربی سر به زیر انداخت و سکوت کرد
ام ربی گفت: او دختری را میخواهد
که نه در بنیکلب است نه در همدان
ربی با تعجب به مادر نگریست،
مادر لبخندی شیطنت آمیز زد
عبدالله گفت: اگر دختری در چین هم
باشد،عبدالله آماده است تا فردا صبح
برای خواستگاری او به چین برود.
ام وهب پرسید: از کدام قبیله است؟
امی ربی گفت: سلیمه،دختر امربن حجاج.
عبدالله جا خورد و گفت: دختر امربن حجاج؟
ربی سربه زیر انداخت.عبدالله و ام وهب
با لبخند به یکدیگر نگاه کردند.
سلیمه در نخلستان در کوفه به دنبال هانی
میگشت.چند کارگر مشغول آبیاری و
رسیدگی به نخل ها بودن،یکی از آنها با
دیدن سلیمه سلام کرد،سلیمه پاسخ داد و
سراغ هانی را گرفت و گفت:هانی در خانه نبود عمه ام گفت که به نخلستان آمده.
کارگر گفت: آری همانجا پای چاه است.
سلیمه دوباره به راه افتاد و در نزدیکی
چاه هانی را دید که با دبل از چاه آب
میکشید جلو تر رفت و سلام کرد...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•
@shohaadaae_80