🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐
🛑مستند داستانی امنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت سی وپنجم
😱 بچه ها به هم ریخته بودند... من صدای تپش قلب خودمو میشنیدم... همه مون بی اختیار «یافاطمه الزهرا» میگفتیم... ثانیه ها به سختی و دیر میگذشت... حتی بیسیم زدم و آماده حمله به اون خونه شدیم... نمیدونستم تصمیم درست چیه... خودمون را برای همه چیز آماده کرده بودیم مگر اینکه در همین دیدار اول با اون شیطان رجیم، بهش حمله کنه...
💠 دوربین موجود در گردنبند رباب داشت سقف را نشون میداد... میزان دریافت سمعی و بصری دوربین را به حداکثر رسونده بودم... چرا اتفاقی نمیفتاد... داشت چی میگذشت... همه این احساسات مال حدودا 20 ثانیه بود که داشت همه مون را میکشت و نمیدونستیم باید حرکت بعدیمون چی باشه...
💠 همینطور که دوربین داشت سقف را نشون میداد، ناگهان سر دو تا زن را دیدیم که یکیش زن ابومحمد بود و اون یکی هم زن ابومحمد بهش میگفت: «حفصه» ... دوتاشون با ظاهری وحشت زده بالای سر رباب حاضر شده بودند و صورتشون پیدا بود... باکمال تعجب بهم گفتند:
🔸حفصه: این چش شد؟!
🔹زن ابومحمد: نمیدونم... من که کاریش نکردم... فکر کنم فشارش افتاده...
🔸حفصه: برو یه لیوان آب بیار... فقط ابومحمد نیاد اینطرف که دردسر میشه و بهش دقت میکنه...
🔹زن ابومحمد: باشه... اما صورتش خیلی قرمز کرده...
حفصه: نمیدونم... فقط زود براش آب قند بیار...
😳 ما داشتیم دیوونه میشدیم... ینی چی❓‼️ ... ینی حفصه به رباب حمله نکرده بود... آخه رباب که غشی نبود...
🤔😊مطمئن شدیم که رباب خودش را از عمد به حالت غش زده بوده که هم توجه حفصه را از گردنبندش برداره و هم بتونه کاری کنه که بیایند بالاس سرش و به راحتی بتونیم صورت و چهره نحس حفصه را در دوربینمون داشته باشیم...
😳😊من که دهنم باز مونده بود و به ظرافت کار رباب فکر میکردم، فقط تونستم بگم: آفرین رباب... مرحبا رباب... طیب الله رباب...😊😊
👈حالا دیگه چهره کامل حفصه را هم داشتیم و فورا اسکن کردیم...
💠 رباب مثلا به هوش اومد و به حالت طبیعی برگشت... وقتی آب و قند را خورد و بقیه کار زن ابومحمد هم روی موهای رباب تموم شد، رباب به اون دو نفر گفت: از زحمات شما تشکر میکنم... فشارم بعضی وقتها می افتند... اما شما به خوبی از من پرستاری کردید... چطور میتوانم زحمات شما را جبران کنم؟!
🔹زن ابومحمد: فقط اگر زود بروی ما خیلی خوشحال میشویم... هیچ چیز هم از تو نمیخواهیم... فقط مواظب خودت باش و برو که میهمانیتان دیر میشود...
🔹رباب گفت: تشکر میکنم... اما شما چه حفصه جان! خدمتی از من برای شما برمی آید؟!
🔹حفصه به او گفت: نه... کاری نکردیم... همین که شما امشب بدرخشید و به میهمانیتان برسید کافی است... خدا به شما برکت بدهد...
😘رباب جلو رفت و با هر دوی آنها روبوسی کرد ... خدا حافظی ... بیرون آمدن از خانه...
👈 آن شب رباب حرفهای جالبی زد. گفت: بعضی چیزهای ریز و درشت است که نظرم را جلب کرد: حفصه بدن ورزیده ای دارد... پوستش با زن های آن منطقه تفاوت ریزی دارد... کف دستانش نرم نیست... دستانش تقریبا مردانه به نظر میرسد چون کمی زبر و خشن تر از بقیه زن هاست... عربی را خوب حرف میزند اما فقط من میتوانم بفهمم که عراقی نیست... چون یرملونش کمی میلنگد...
🤔👈رباب ادامه داد: در خانه ابومحمد، هیچ اثری از چیز مشکوکی ندیدم و همین باعث عدم آرامشم میشد... یک موتور زرد رنگ گوشه حیاط، یکی از دخترانش در حال بازی، تمام پنجره خانه اش پرده داشت... حوض خانه اش آب داشت و جلبک... کثیف به نظر میرسید... اتاقش خیلی ساده بود... فقط یک قرآن داشت و اسباب و وسایل آرایش زن ابومحمد...
پرسیدم نظر آخرت چیست؟
🤔رباب گفت: کاملا مشکوک و غیر طبیعی... تنها راه نفوذ به خانه ابومحمد، فقط یک چیز است...
🔹پرسیدم: چه؟
رباب گفت: راستی کو گردنبندم❓‼️‼️
🔹گفتم منظورت چیست؟!
😳رباب گفت: گردنبندم کمی شل شده بود... بعد از خدا حافظی و روبوسی با آنها، وقتی خم شدم که کیفم را بردارم و بیایم، گل وسط گردنبدنم که شل بود را آنجا انداختم... در دید و چشم نیست... ینی بعید است که در دید باشد... چون کنج اتاق است... جا گذاشتم که بهانه برای برگشتن داشته باشم‼️‼️
😳الله اکبر از این زن ها... فورا به پای سیستمم برگشتم... روشنش کردم... خدای من! ... داشت کار میکرد...👍🙏
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐