🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل وهفتم 🔵 الحمدلله بیهوش نشدم... با اینکه میزان شدت چوبی که به صورتم خورد زباد بود... اما تا به زمین خوردم، بلند شدم و باهاش درگیر شدم... چندان آماده به نظر نمیرسید... دستپاچه شده بود... فقط چوبش را محکم، میزد و اینور و اونور میکرد... پوشیه زده بود به چهره اش... قابل تشخیص نبود که کیه... 🔴 من فقط از خودم دفاع میکردم... چون اگر حفصه بود، نباید ناکارش میکردم... اما دیگه حوصله ام داشت سر میرفت... ضمن اینکه هر چی بین اون دعوا دقت کردم که اون یکی زن را با دو تا دختر کوچیک ببینم، ندیدم... ⚫️ شکم بیشتر شد... دیگه داشت خونم را به جوش میاورد... مردم هم داشتن جمع میشدن... ابتدا لگدی به ساق پاهاش زدم... نقش بر زمین شد... بعدش با اون یکی پام، محکم به قفسه سینه اش زدم... ⚪️ دادش دراومد و مثل مار گزیده به خودش میپیچید... روی سینه اش زانو زدم تا نتونه به این راحتی حرکت کنه... خیلی تقلا میکرد... دست بردم روی سرش و روپوشی را برداشتم... نه... گفتم خیلی ناشیانه داره مبارزه میکنه... زن ابومحمد بود... اون با من درگیر شده بود که حفصه با دو تا دخترش فرار کنند... 🔵 خیلی عصبانی شدم و با یه ضربت، بیهوشش کردم... پلیس محلی که اونجا بود داشت به طرفم میومد... سریع باهاش هماهنگ کردم و زن ابومحمد را به اون سپردم و خودم رفتم دنبال بقیه شون... 👈 بدی اینگونه عملیات ها اینه که به خاطر حساسیت و همچنین فرسایشی بودن، قادر به استفاده از نیروهای بیشتر نیستیم... چرا که هم ابتکار عمل را از فرمانده پروژه میگیره و هم کنترل و استفاده از نیروها بخشی از زمان و انرژی را میگیره... به همین خاطر شدیدا احساس تنهایی میکردم... 🔵 به مسلم بیسیم زدم که فورا بره دنبال شیلین و اونو برداره و سریع از محل دور کنه... از مسلم درباره رباب پرسیدم... مسلم گفت فعلا خبری نداره و ردی هم از رباب نداره... 🔴 هرچی نگاه کردم پیداشون نبود... خب مدت زمانی که من زمین خوردم و با زن ابومحمد درگیر شدم، بیشتر از سه دقیقه طول نکشید... عقل حکم میکرد که کسی که داره فرار میکنه... مخصوصا اگر پای جونش وسط باشه... قطعا در طول و عرض خیابان عبور نکنه... لذا دقت به انتهای خیابون کار بی فایده ای بود... باید به یکی از کوچه پس کوچه ها پناه آورده باشه... آروم شروع به دویدن کردم... به اندازه یکی دو دقیقه دویدم... سر راهم، یکی دو تا کوچه بود اما چون میدونستم بن بست هستند داخل آنها نرفتم... ⚫️ وقتی حدودا در حد قابل قبولی، ینی به اندازه دویدن دو سه دقیقه ای یک زن با دو تا دختر کوچک دویدم، وارد اولین کوچه شدم... از یه نفر پرسیدم یه خانم با دو تا دختر ندیدی که در حال دویدن باشن؟! ... گفت چرا... با یه مرد از این طرف رفتند!! ⚪️ با یه مرد؟! ینی چی؟ ... فورا مسیر را دنبال کردم... مدام زیر لبم ذکر «یا دلیل و یا برهان» میگفتم تا بتونم راه را پیدا کنم... 🔵 سرتون را درد نیارم... بالاخره پیداشون کردم و در یکی از محله های قدیمی اونجا با هم درگیر شدیم و تیراندازی شد... اما تعدادشون از دو نفر بیشتر بود... منظورم تعداد کسانی بود که تیراندازی میکردند... حدودا شش هفت نفر بودند که پوشش میدادند... ⚫️ همینطور که کمین گرفته بودم... حواسم بود که اونا دارن دو نفر را با دو تا دختر بچه از تیررس من خارج میکنند... وقتی یکی از اون دو نفر به طرفم برگشت، دیدم ابومحمد العدنانی هست!! ... زنش که گیر افتاد... اما خودش داره با حفصه و دو تا دخترش از چنگ من فرار میکنه... 🔴 تیراندازی های اونها خیلی بی وقفه و نامنظم بود... نمیتونستم تکون بخورم... اما میدونستم که اگر تکون نخورم، از زمین و آسمان میریزند روی سرم... به هر زحمتی بود، تغییر موضع دادم و در یک لحظه، به دو نفر شلیک کردم... یکی از گلوله ها به پای یکی از بچه ها خورد و یکی هم به پهلوی یکی از کسانی که داشت تیرانداری میکرد... ⚫️ آتش رگبارشون بیشتر شد... البته من هدفم بچه ها نبودند اما بالاخره خورد... کاریش هم نمیشد کرد... دختره در خون خودش غرق بود و مدام خودش را روی زمین میکشید... اما ... اما با صحنه ای مواجه شدم که هیچ کفتاری مرتکب نمیشه... چه برسد به یک انسان... 🔵 ابومحمد نشست بالا سر دخترش... خم شد و پیشونی دخترش را بوسید... بلند شد و به طرف من نگاه کرد... منو که نمیدید... منظورم اینه که به طرف همون سمتی که من بودم نگاه کرد... مثل اینکه میخواست به من پیامی برسونه... من به خاطر شدت رگبارها نمیتونستم سرم را کاملا بیارم بالا... اما از شکاف ریز اونجا صحنه را میدیدم... دیدم که ابومحمد... در عین ناباوری، جلوی چشم حفصه و اون یکی دخترش و بقیه مردهای مسلح که دورش بودند... هفت تیرش را آورد بیرون و سر دخترش را هدف قرار داد و با صدای بلند گفت: الله اکبر... و شلیک کرد و مغز دخترش را پاشید روی آسفالت کف کوچه‼️