🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و هشتم 🔵 خب این کار ابومحمد خیلی پیام داشت... با اینکه متاثر شدم به خاطر دخترک... حداقل پیامی که داشت این بود: دل بریدن... معطل نشدن... مهم نبودن کسی برای ابومحمد... فقط الله اکبر... اینکه کارای واجبتر از احساساتی شدن دارم... اینکه تو نتونستی منو زمینگیر کنی... و ده ها برداشت احتمالی از این کار فجیع ابومحمد ... 🔴 من همونجا زمینگیر شدم و مجبور شدم برگردم عقب... چون دیگه تمام راه ها مسدود شده بود و با آتش رگباری که روی سرم بود، کاری نمیشد کرد... ⚫️ بیسیم زدم ببینم مسلم کجاست.... مسلم شیلین را برداشته بود و منتظر دستور من بود... بهش آدرس دادم که شیلین را ببره خیابان پشتی منطقه ای که من با اونها درگیر شده بودم... گفتم وقتی مستقر شدی خبرم کن... پرسیدم راستی کی توی خونه بود؟ ... خونه ای که شیلین دم در اون خونه بیهوش شد و منو بستند به رگبار... ⚪️ مسلم گفت: «از پلیس محلی کمک گرفتیم... الحمدلله خونه تصرف شد... اما متاسفانه کسی توش نبود... پشت بام، حدودا ده دوازده تا خشاب کلاش پیدا کردیم که خالی بود... از اونجا شما را میزدند... اما خونه را کاملا زیر و رو کردیم... کسی توش نبود...» 🔴 حدودا نیم ساعت گذشت تا خودم را به مسلم و شیلین رسوندم... دیدم شیلین داره یه تیکه گوشت و استخون میخوره... خیالم راحت شد که گرسنه نیست و میتونم روش حساب کنم... خیلی خسته بودم... چند لحظه، آرام به صندلی ماشین تکیه دادم و چند ثانیه چشمام را بستم... هم خوابم میومد و هم باید تمرکز میکردم... 🔵 همه چیز را باید مرور میکردم... همه چیز داشت به طرز غیر قابل پیش بینی جلو میرفت... نمیتونستم حرکات بعدی مهره های طرف مقابلم را حدس بزنم... هر جا میرفتیم ما را به گلوله میبستن... انگار هر جا میرفتیم منتظرمون بودند... ⚪️ همین لحظه یاد نامه ای افتادم که بچه های اطلاعاتی بومی الانبار داده بودند... همون که گفته بود دارن خونه هاشون را میفروشن به قیمت خوب ... به کسانی که آشنایی چندانی ندارن... این منطقه هم انگار همین بلا سرش دراومده بود... حتی من به دیر آمدن پلیس محلی هم مشکوک شدم... ⚫️ تحلیلم درست بود... چشمام را باز کردم... فهمیدم که ما الان توی دهان گرگ هستیم... اگر لو بریم، هر لحظه ممکنه ما را گلوله باران کنند... 🔴 دکتر عکس هایی را از کیفش درآورد و گفت: این عکس ها را دو سال بعد از اون ماجرا، درست وقتی که رسما تحت تصرف داعش بود گرفتیم... عکس هایی از حدودا پانصد منزل که یا از طریق تونل و یا از طریق برداشت دیوارهای وسطی منازلشان با هم وصل شده بودند... این یعنی یک پادگان بزرگ و گسترده شهری... 🔵 هرچند در اون محل، همه چیز مشکوک بود اما ... تا شب معطل شدیم ولی هیچ ماشین و یا مورد مشکوکی از اون محل خارج نشد... ⚪️ رودست خوردیم... اینو الان دارم میگم که رودست خوردیم... حفصه و ابومحمد و ارتشی که از اون محل تشکیل داده بودند به راحتی مثل موش های زیر زمینی، ظرف مدت دو ساعت از اون محل خارج شده بودند و حتی شهر را ترک کرده بودند... ⚫️ محاسبه سر انگشتی که کردم، فهمیدم که برای چنین اتصال زیر زمینی و تخریب دیوار میانی 500 منزل در اون محله بزرگ، حدودا باید 20 روز و حداقل 50 مرد ورزیده لازمه که چنین پروژه ای را اجرا کند... 🔴 ما عراقی ها همیشه از درون گل خورده ایم... از درون خودمون... خیانت از وسط خودمون شروع شد... از وسط محله های شهر و شهرک هایی داعش سر بلند کرد که روزی آقا و ارباب عراق در زمان صدام بوده اند... 🔵 هنوز برنگشته بودیم به مقر که بیسیم زدند و اعلام وضعیت خواستند... وضعیت را اعلام کردم... فورا صدا عوض شد و منو به کسی وصل کردند اصلا انتظارش را نداشتم... صدای رباب بود... رباب با یک ولع بسیار گفت: دکتر کجایید؟ اینجا قیامته... اینجا همه مگس ها و خرمگس ها جمع اند... پرسیدم کجا؟ ... گفت: غرب فلوجه... بیابان الشمس... ادامه دارد... @ShohadayEAmniat