🛂🛃🛄🛅♿️🚭🚾🅿️🚰🚹🈂 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و سوم 🔵 چون پوشیه داشتم و صورتمو پوشونده بودم ابومحمد و همراهانش منو نمیشناختند... حدودا پنجاه متری آنها ایستاده بودم و مثلا از میهمانان محافظت میکردیم... چون مامور سیار بودم میتونستم جا به جا بشم و به این طرف و اون طرف جا به جا بشم... 🔴 ابومحمد به جایگاه مخصوص سران رفت و اون دو تا زن هم به طرف محل بقیه زن ها رفتند... هنوز تا غروب و شب که بخواد مراسم شروع بشه فرصت داشتیم... هر چه منتظر شدم، انها پوشیه های خودشون را نداشتن و نتونستم قیافه هاشون را ببینم... ⚫️ من چشم از روی اون دو تا زن برنمیداشتم... اما برای اینکه چندان جلب توجه نشه، از پشت سر و دور و بر حواسم بهشون بود... تا اینکه مسئول داخلی اون جلسه، از من خواست که بیرون برم و از بیرون مواظب اوضاع باشم... چون هر کسی را به این راحتی داخل راه نمیدادند... 🔵 برای اینکه گمشون نکنم، هیکل و ظاهرشون را کاملا در ذهنم حفظ و آنالیز کردم... تقریبا به همون ابعاد زن ابومحمد و حفصه میخورد... همینطور که بیرون نگهبانی میدادم واسشون نقشه میکشیدم... کاری به زن ابومحمد نداشتم... فقط باید ضربه شصتی که به من ابلاغ شده بود را به حفصه وارد میکردم... 🔴 جلسه شلوغ و شلوغ تر میشد... از همه بلندگوها یا قرآن پخش میشد یا نماهنگ و اخبار تصرفات و قتل و غارت های داعش به گوش میرسید... اینقدر جمعیت زیاد شده بود و از اکثر سرزمین های اشغالی عراق و سوریه آمده بودند که حد و حساب نداشت... دوس داشتم همین الان یک حمله هوایی انجام بگیره و این اردوگاه را بزنند... اگر به اخبار و اطلاعاتی که من ارسال کرده بودم بها داده میشد و گرفتار کشمکش های سیاسی سران نبودیم، قطعا این جلسه را به هم میزدیم و حداقل دو هزار نفر از موثرترین حکمرانان داعش را با یک حمله هوایی حساب شده از پا در می آوردیم... ⚫️ توی همین فکرها بودم که اذان نماز را گفتند و همه آماده برای نماز شدند... میدیدم که همه مردها با کفش و اسلحه نماز میخوندند... در بلندگو اعلام شد که: اقامه نماز جماعت مجاهدان به امامت شیبخ ابومحمد العدنانی... 😏 🔵 موجی از شعف در بین همه آنها افتاد و چندین مرتبه با صدای بلند الله اکبر الله اکبر گفتند... معمولا نمازهای یومیه ابومحمد حداقل سی یا چهل دقیقه طول میکشید... از بس سوره های طولانی را تند تند از حفظ میخواند... 🔴 در بین صفوف زن ها، خیلی با دقت و احتیاط گشتم و گشتم... اما اثری از این دو نفر در کنار هم نبود... همینطور که نماز میخواندند به طرف سالن برگشتم تا سر و گوش آب بدهم... همه جا را با دقت نگاه کردم... تعدادی زن و دختر آنجا بودند اما باز هم خبری از آن دو زن نبود... خیلی تعجب کردم... شروع به گشتن در تمام سوراخ سمبه های آنجا کردم... ⚫️ فقط یکی دو جا مانده بود که یکی از آنها حرمسرای داخلی بود... تا به طرف آنجا رفتم، حدودا سه چهار زن مامور مسلح را آنجا دیدم... انتظار دیدن آنها را نداشتم... میخواستم با آنها شروع به گپ و گفت کنم... اهل اردوگاه ما نبودند... خیلی هم بد اخلاق و عصبانی به نظر میرسیدند... در کل چندان تمایلی به صحبت کردن نداشتند... ⚫️ سر و صدای قابل توجهی از حرم سرا می آمد... صداهای ناجور و جیغ زنانی که در حرم سرا بودند... تپش قلب گرفتم... خیلی غصه میخوردم... معلوم نبود کدام زن و دختر بیگناهی است که الان...😔 👈 ناگهان زنی با پوشیه به طرف درب ورودی آمد... با دقت به او نگاه کردم... فهمیدم که یکی از همراهان ابومحمد بود... پوشیه اش را در نیاورد... فقط خیلی آرام از مسئول نگهبانان آن درب پرسید: شیخ «خلف المرعی» اینجا هستند؟ ... شیخ خلف المرعی، حاکم شرعی داعش در فلوجه بود... همان که تمام این تجاوات و کثافت کاری ها را مشروع جلوه میداد و خیال خونخواران را راحت تر میکرد... مسئول نگهبانان گفت: بله بانو... اینجا تشریف دارند و خیلی وقت است که منتظر شما هستند... بفرمایید... بفرمایید... 😡 صدایش را شناختم... تا صدایش را شنیدم که آن سوال را پرسید، فهمیدم کیست؟ ... خود حفصه بود... خود جنایتکارش بود... علی الظاهر فقط با بزرگانشان دم خور میشد... حفصه سراغ شیخ خلف المرعی رفت... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🛂🛃🛄🛅♿️🚭🚾🅿️🈂🏧