تو مطب دکتر نشسته بودم، ی دختره بهم گفت؛
-این دکترا هچوقت سر تایمی ک میگن کارشون رو انجام نمیدن
ی پسره کنارش نشست
دختره بهش گفت؛
-ببخشید آقا، میشه نوبتتون رو بدین ب من؟ من خیلی عجله دارم
پسره جواب داد؛
-حالا پنج دقیقه ت بشه ده دقیقه، تهش اون بیرون دو ساعت تو ترافیکی :)
دختره گفت؛
-کاش همه آدما مثل شما خونسرد بودن، واسه خودتون نوبت گرفتین؟
پسره گفت؛
-جاده ی شمال بود، داشتیم میرفتیم ماسال، یادمه داشتیم آهنگ هم گوش می دادیم، اومدم سیگارم رو روشن کنم فندک از دستم افتاد، تا اومدم برش دارم...دیگه هیچی مثل قبل نشد =)
دختره گفت؛
-چیشد؟
پسره ادامه داد؛
-خوردیم ب گارد ریل، خیلی سخته بفهمی کسی ک از ته قلبت دوسش داری دیگه ط رو یادش نمیاد، زنم حافظه ش رو از دست داد و اونم شد تلخ ترین شمالی ک رفتم :)
دختره گفت؛
-چقد تلخ، پس دیگه شما رو یادش نمیاد، من بودم قیدش رو میزدم :)
پسره گفت؛
-بهش فکر میکنم، ولی بعید میدونم بشه حتی بهش فکر کرد
منشی اومد و رو ب پسره گفت؛
-آقا بفرمایید، نوبت شماست
پسره بلند شد و رو ب دختره ک تا الان داشت باهاش حرف میزد گفت؛
-عزیزم بلند شو بریم، نوبت ماست =)