.
در بخشی از کتاب عارف 12 ساله میخوانیم:😍
برای رضا و خواهرش دفتر گرفته بودم. هنوز رضا مدرسه نمیرفت.
فقط بلد بود روی دفترش خط بکشد.
خواهرش که از رضا بزرگتر بود، تازه نوشتن حروف الفبا و اعداد را یاد گرفته بود.
خواهرش مشغول نوشتن بود که یکدفعه رضا دفتر را از زیر دستش کشید و فرار کرد.🥲
دوید دنبال رضا که دفترش را از او بگیرد. روی چارچوب در زمین خورد و چانهاش شکافت.☄️
یادم است رضا خیلی گریه کرد. خیلی ناراحت شد. میگفت: میخواستم شوخی کنم. نمیدانستم اینطوری میشود.😔
خواهرش را بردیم به چانهاش بخیه زدند. تا مدتها به خواهرش نگاه میکرد و به فکر فرو میرفت. دل رئوفی داشت.🍃
خیلی مهربان بود. از بچگی تحمل ناراحتی و اشک کسی را نداشت...✨💚
.