راننده حین رانندگی هی پلک هایش روی هم می رفت و خوابش می‌آمد.بخاطر همین هی با فامیل دوستاش تماس می‌گرفت. دیگر سید یوسف دائم با او حرف میزد تا خوابش نبرد. هوا داخل گاه گرم می‌شد گاه خنک ولی همه‌ی سختی ها شیرین بود. ندای در درونم من را صدا می‌کرد من پرنده در قفس و حالا در حال پرواز سوی آسمان بودم. بعد کمی توقف در العماره، سوار ماشین دیگری شدیم. اوایل شهر نجف با راهیان پیاده اربعین مواجه شدیم. احساس خوشبختی کردم که من برای دومین بار قرار است، پا به پای عاشقان به سمت عزیز، روح و جان حضرت زینب پای پیاده بروم. دائم خدا را صدا می‌کردم «خدایا شکرت به من لیاقت دادی!» بعد رسیدن از سمت گراج وارد محله های فقیر نشین نجف شدیم. محله که خاکی بود خونه های کوچک و با بلوک ساخته شده بودند. ولی با این همه کلی موکب بود کلی خادم بود انگار از این کاسبی کلی زندگیشان روبه‌ راه بشود. واقعا همینطور بود. یکسال خانه، زندگی و فرزندانشان با این خدمت بیمه‌ی امام حسین (ع) می‌کنند. خانه که می‌رفتیم‌ از دوستان آقا سید یوسف بود. تا ما را دید با لبخند سید یوسف را بغل کرد و به خانهآش دعوت کرد، ساخت خانه ها یک خوبی داشت، مثل خانه های عربی ما در خوزستان، پذیرایی مردها در جدایی داشتند. بعد استراحت راهی حرم شدیم. خیلی مسیر شلوغ بود، هرچقدر به حرم اقا امام علی (ع) نزدیک می‌شدیم ازدحام جمعیت زیاد می‌شد. ناراحت شدم نمیتوانیم وارد حرم بشیم دم در حرم نشستیم زیارت نامه خواندیم و دو رکعت نماز خواندیم. ام مجتبی روبه ما کرد گفت:« زیارت اربعین اصلش پیاده روی هست، از دور سلام عرض ارادت کافیه مهمه باعث اذیت زائرا نشیم !» با این حرفها که موافق بودم ولی باز دلم می‌خواست وارد حرم بشوم ی گوشه بشینم با اقا جانم حرف بزنم آرامش حرم نصیب حال پریشانم بشود. نگاهم به گنبد زیبا باشکوه حرم افتاد آرامشی که دنبالش بودم با همان نگاه به گنبد رسیدم. برگشتنی مسیر حرم تا خانه، از یکی میان‌برهای قبرستان وادی السلام بود. در این شلوغی رفت آمد و موکب ها من دنبال بنر شهید هادی ذوالفقاری بودم ولی نبود.... . @ShugheParvaz