آخرین اُمید بویِ
زنگ زده ی خون می داد ،
سرخ ترین رنگ های خشکیده را داشت و با نگاهی ناشناخته به
سیلی های واقعیت خیره می شد، بوقِ زندگی صدای مرگ میداد و آخرین جسد پشت سرش به یغما پیوست.
__
موهای کوتاهش گردنش را احاطه کرده بودند و خفگی به پرده های نمایش حکومت می کرد، تمام لباسش با قطره های عرق و بُهت مخلوط شده بود و تنِ چسبناکش از بلند شدن می ترسید. سرجایش نشست و پاهایش را در سینه اش جمع کرد. نگاهش را از ترکِ دیوارِ کنارش جدا کرد و به انگشتانش رسید ، شروع به باز و بسته کردنشان کرد و
زمزمه اش برای شنیده شدن آفریده نشده بود، انگار که فقط می خواست تا جنون را ساکت کند.
'' کابوس... اون..من نبود.. کابوس بود!''
آینه ها به خواب رفتند و واقعیت تکه تکه شد.
#برهان_نویس