قتلگاه
نگاهش را از ترک دیوار جدا و انگشتانش را از هم باز و بسته کرد. زمزمه ی زیر لبی اش تَرَک های دیوار را
آخرین اُمید بویِ زنگ زده ی خون می داد ، سرخ ترین رنگ های خشکیده را داشت و با نگاهی ناشناخته به سیلی های واقعیت خیره می شد، بوقِ زندگی صدای مرگ میداد و آخرین جسد پشت سرش به یغما پیوست. __ موهای کوتاهش گردنش را احاطه کرده بودند و خفگی به پرده های نمایش حکومت می کرد، تمام لباسش با قطره های عرق و بُهت مخلوط شده بود و تنِ چسبناکش از بلند شدن می ترسید. سرجایش نشست و پاهایش را در سینه اش جمع کرد. نگاهش را از ترکِ دیوارِ کنارش جدا کرد و به انگشتانش رسید ، شروع به باز و بسته کردنشان کرد و زمزمه اش برای شنیده شدن آفریده نشده بود، انگار که فقط می خواست تا جنون را ساکت کند. '' کابوس... اون..من نبود.. کابوس بود!'' آینه ها به خواب رفتند و واقعیت تکه تکه ‌شد.