قتلگاه
همان روز _ وقتی اتاق سفید تر بود: انگشتانش را خم کرده بود و با کف دستانش به شقیقه هایش ضربه می زد .
فرشته ی عذاب از گوشه ی اتاق بلند شد ، زیرِ قدم های او دروازه هایی از جهنم باز میشد ؛ به بنده اش که رسید آتشِ جهنم سوزان تر شد و صدای زجه ی هزاران گناه از قعر زمین به گوش می رسید . خنجرِ قدیمیش را از روی پاهای او برداشت و به زمان حکمِ حرکت را داد؛ به اتاق نگاه دیگری انداخت ؛ و حالا تابلوی جهنمی آماده بود!