( داستان) «حكم بن عُتَيبة » مي گويد: روزي در خدمت امام باقرعليه السلام بوديم در حالي كه خانه امام آكنده از شيعيان و دوستداران ايشان بود. در اين ميان پيرمردي كمر خميده، عصا زنان وارد شد و ابتدا به امام باقرعليه السلام سلام نمود و صبر كرد تا امام جواب سلام او را بدهد. سپس رو كرد به حاضران و به آنان نيز سلام نمود. جمعيت نيز جواب سلام او را داد و آن گاه رو به امام كرد و گفت: «اي فرزند رسول خداصلي الله عليه وآله فدايت شوم، مرا نزديك خود جاي دهيد تا سخن شما را بهتر بشنوم. سپس نزد امام رفت و عرض كرد: «فَوَاللَّهِ إِنّي اُحِبُّكُمْ وَ اُحِبُّ مَنْ يحِبُّكُمْ وَاللَّهِ ما اُحِبُّكُمْ وَ اُحِبُّ مَنْ يحِبُّكُمْ لِطَمَعٍ فِي الدُّنْيا وَاللَّهِ اِنّي لاَُبْغِضُ عَدُوَّكُمْ وَ اَبْرَأُ مِنْهُ وَاللَّهِ ما أَبْغَضُهُ وَأَبْرَأُ مِنْهُ لِوَتَرٍ كانَ بَيني وَ بَينَهُ وَاللَّهِ اِنّي لَاُحِلُّ حَلالَكُمْ وَ اُحَرِّمُ حَرامَكُمْ وَ اَنْتَظِرُ اَمْرَكُمْ فَهَلْ تَرْجُو لي جَعَلَنِي اللَّهُ فِداكَ؛ به خدا سوگند! من شما را دوست دارم و دوستداران شما را نيز دوست دارم و به خدا سوگند! شما را و دوستدارانتان را به خاطر مطامع دنيايي دوست ندارم و به خدا سوگند! دشمن شما را دشمن مي دارم و از او بيزاري مي جويم و به خدا سوگند! به خاطر دشمني و كينه خود با او دشمن نيستم و از او برائت نمي جويم. و به خدا سوگند! حلال شما را حلال مي شمارم و حرام شما را حرام مي دانم و منتظر امر شما هستم. پس [با اين وصف] آيا اميدي در من مي بينيد؟ خدا مرا فداي شما كند!» امام با تبسمي به او فرمود: «جلوتر بيا! جلوتر بيا » و آن قدر او را نزديك خود فرا خواند كه در كنار امام نشست. امام به او فرمود: «روزي شخصي همين سؤال را كه تو پرسيدي، از پدرم علي بن الحسين عليهما السلام پرسيد. پدرم به او پاسخ داد: اگر تو با همين عقيده از دنيا بروي، آن هنگام كه مرگ تو در رسد، پيامبر خداصلي الله عليه وآله، علي عليه السلام، حسن عليه السلام، و حسين عليه السلام و علي بن الحسين عليهما السلام بر بالين تو حاضر مي شوند و قلبت آرام مي گيرد و چشمت روشن مي شود و روح و ريحان همراه با كرام الكاتبين به استقبال تو خواهند آمد. اين زماني است كه جان به سينه ات برسد. و بعد از مرگ نيز لطفي از خدا خواهي ديد كه چشمت به آن روشن مي شود و روز قيامت نيز در كنار ما خواهي بود.» پيرمرد كه از سخنان امام سخت شگفت زده شده بود عرض كرد: «آيا مي شود يك بار ديگر سخن خود را تكرار كنيد؟ » امام با حوصله سخن خود را تكرار كرد و پيرمرد از فرط خوشحالي گفت: «اللَّه اكبر! آيا به راستي اين منم كه مشمول اين الطاف مي شوم؟ » آن گاه صيحه اي زد و بر زمين افتاد. حاضران فرياد كشيدند و به سوي او دويدند و وي را از زمين بلند كردند. امام نيز جلو آمد و با دست خود اشك از چشمان پيرمرد پاك كرد. پيرمرد دست امام را گرفت و بر چشم و صورت خود كشيد. سپس لباسش را كنار زد و دو دست امام را بر سينه خود كشيد و از جايش برخاست و خداحافظي كرد و از مجلس بيرون رفت. حاضران همچنان مي گريستند. امام از پشت سر نگاهي به او كردند و فرمودند: «هر كس مي خواهد مردي از اهل بهشت را ببيند، به اين مرد نگاه كند.» و من تا بدان روز مجلسي را چنين حسرت زده نديده بودم. (43) @soalahkam