تا فردا که داشتم لباسهام رو میپوشیدم تا به مدرسه بروم، در فکر این بودم که امروز چطور باید با رضا رو بهرو شوم. دلم به شدت شور میزنه و هر لحظه اضطرابم بیشتر میشه. یاد آن روزی افتادم که در کوچه با رضا رو بهرو شدم و او با لبخندی پنهان، نگاهش را به من دوخته بود. حالا باید با او صحبت کنم.
در همین افکار بودم و از خونه اومدم بیرون که ریحانه و طاهره را دیدم پشت در منتظرم بودند. طاهره پرسید:
«پس منصوره و منیره کجا هستن؟ نمیان مدرسه؟»
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
«عه، اصلاً حواسم بهشون نبود.» کامل چرخیدم سمت خونه و صدا زدم: «منصوره، منیره زود باشید بیایید، دیر میشه.»
بچهها آومدند و به سمت مدرسه حرکت کردیم، اما در دل من هیاهویی برپاست ریحانه متوجه حالات من شد و آرام به دستم زد و با نگاهش بهم فهموند که از طاهره و بچهها فاصله بگیرم. قدمهام رو کند کردم و از طاهره عقب موندم. ریحانه در گوشم نجوا کرد:
«عزیزم، نگران نباش. فقط خودت باش و به احساساتت گوش بده. رضا تو را دوست دارد، پس همه چیز به خوبی پیش میره.»
نفس بلندی کشیدم.
_نمیدونم چطور با این موضوع کنار بیایم که نه پدر و مادر تو و نه بابای خودم اصلاً با این ازدواج راضی نیستند. ریحانه با اطمینان نگاهی به من انداخت: _«این موضوع را فراموش کن. تو باید به احساساتت فکر کنی. رضا تو رو میخواد، تو هم که او را دوست داری، پس باید این فرصت را امتحان کنی.»
با تردید سرم را پایین انداختم...
کپی حرام⛔️
هرشب یک قسمت از داستان گذاشته میشه🙏🌹