رو کردم به طاهره و گفتم: «حالا چیکار کنم؟ الان یه مشکل دیگه هم با مامانم دارم. میاد، دیگه اونم همینطوری می‌خواد این حرفا رو بزنه!» لبشو گزید. «آره، خیلی بد شد! چرا نامه‌های رضا رو دم دست گذاشتی که بابات بتونه بهشون دسترسی پیدا کنه؟» «نه بابا، دم دست نبوده! گذاشتمشون لای دفتر خاطراتم.» «خب، بیا! اونجا جای چیزی قایم کردنه! دفتری که همه بهش حساسن رو آدم لاش یه هچین چیزی که مثل یه راز می‌مونه قایم می‌کنه.» _دیگه این کار رو کردم و بابامم فهمیده. همه اعضای خونواده‌مم به من به چشم یه دختر گناهکار که دوست پسر داره نگاه می‌کنن. اینجا رو باید براش یه فکری کنم. تا آخر شب که مامانم از بیمارستان اومد، من و طاهره راجع به این موضوع بحث می‌کردیم. منصوره و منیره هم دوتایی توی اتاق بودن و من رو مقصر حال بابا می‌دونستند‌. همچین که مامانم کلید انداخت در رو باز کرد، نگاهش به من افتاد و به تندی گفت... کپی حرام⛔️