۲ ما ساکن یه شهر شمالی بودیم منم تک فرزند بودم مامانم هیچ وقت با بابام کنار نیومد همیشه از اینکه بابام معتاد بود و ما از لحاظ مالی خیلی تحت فشار بودیم ناراحت بود. تا اینکه یه روز طاقت نیاورد و رفت خونه پدرش به هر شکل و اهرم فشاری که بود بابام رو مجاب کرد طلاقش رو بده بعد از طلاق بابام به خودش اومد و رفت و ترک کرد برای مامانم پیغام داد من ترک کردم و برگرد اما مادرم حاضر به برگشت نشد پدر مادریم که میشد پدر بزرگم خونشون رو از شهر ما بردن به تهران و بعد از چند وقتم خبر رسید که مادرم ازدواج کرده بعد از ازدواجش برای بابام پیغام فرستاد که منو ببره پیش خودش بابامم با خواسته مامانم موافقت کرد و من رو فرستاد پیش مادرم. شوهر مادرم سه تا دختر داشت که با مادر خودشون زندگی میکردن چون مامان من رفته بود سر هوو ولی بچه ها زیاد میومدن خونه بابا شون و منو خیلی اذیتم می‌کردن و کم محلی می‌کردن شوهر مادرم خیلی با من بد رفتار بود توی خونه تا منو می‌دید شروع می‌کرد به فحاشی و داد و بیداد کردن که تو چرا اینجایی و باید از اینجا بری، جوری شده بود که قبل از اومدنش مامانم بهم غذا می‌داد و میگفت برو توی اتاقت بیرونم نیا. شوهر مادرم به مامانم میگفت. شرط ازدواج ما این بود که بچه هامون رو نیاریم. مامانم میگفت درسته گفتیم ولی بچه های تو هم یکسر توی این خونه هستن، و جرو بحثشون میشد ودر اخر مامان من کوتاه میومد... ادامه دارد کپی حرام⛔️ 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃