این داستان از پدربزرگم شنیدم. در زمان‌های قدیم همه کوچ‌نشین بودند بعد از این‌که گوسفندان رو از صحرا میارن و هوا کم کم تاریک شده بود. نشسته بودم و داشتم غذا می‌خوردم. همه رفته بودن به جای دیگه کوچ کرده بودند و قرار شد من فردا صبح به سمت آن‌ها بروم. نیم ساعتی گذشت دیدم یکی داره صدام میکنه، رفتم ببینم کیه یه مرد بود گفت ما عروسی داریم خوشحال میشم پیش ما بیای و برامون بخونی من هم رفتم همه دور آتیش جمع شده بودند و می‌رقصیدند، از من هم خواستن براشون بخونم اما من نه اون‌هارو می‌شناختم و نه دیده بودم‌شون اما اون‌ها اسم من هم حتی می‌دونستند! شام آوردند و من گفتم میل ندارم من شام خوردم که هی اصرار کردن ک یکم بخور قاشق برداشتم و گفتم بسم اللّٰه الرحمن الرحیم اما یهو دیدم آتیش خاموش شد و همه جا ساکت شد یه سکوت عجیب !🤫 به قاشق تو دستم که نگاه کردم دیدم پشکل گوسفند و گاو هست ...! www.StreetFighter.one @Street_Fighter