گفت، گفت: اشتباه کردی، «کدْ کیدَک وَ اسْعَ سَعْیک، ناصِبْ جَهْدَک، فَوَاللهِ لا تَمْحو ذِکرَنَا وَلا تُمیتُ وَحْینا» [1] هر نقشهای که داری به کار ببر ولی مطمئن باش تو نمیتوانی برادر مرا بکشی و بمیرانی؛ برادر من زندگیاش طور دیگر است، او نمرد بلکه زندهتر شد.
در آن وقت مرثیه گوها مثل مرثیه گوهای حالا نبودند. کمَیت مرثیه گو بود، دِعبل خُزائی مرثیه گو بود؛ همان دعبل خزاعی که گفت: پنجاه سال است که من دار خودم را به دوش کشیدهام. او طوری مرثیه میگفت که تخت خلفای اموی و عباسی را متزلزل میکرد. او که محتشم نبود. شعرای ما چرخ و فلک را مسؤول شهادت حسین دانستهاند. کمیت که اینجور نبوده؛ یک قصیده که میگفت دنیا را متزلزل میکرد، ولی با تاریخچه حسین، با نام حسین، با مرثیه حسین.
دیدند عجب! قبر حسین هم مصیبتی برای ما شده است. تصمیم گرفتند که قبرش را از بین ببرند. قبرش را خراب کردند، تمام آثار آن را محو کردند، پستی و بلندیهای زمین را یکسان کردند، به محل قبر آب انداختند به طوری که احدی در آن سرزمین نفهمد که قبر حسین در کدام نقطه بوده است. اما مگر شد؟ حتی روی آوردن مردم به آن بیشتر هم شد. خود متوکل یک سر مغنّیه [1] دارد. یک وقتی با او کار داشت و سراغ او را گرفت.
گفتند نیست. گفت کجاست؟ گفتند به مسافرت رفته است. بعد از مدتی که آمد، متوکل از او سؤال کرد: کجا رفته بودی؟ جواب داد: برای زیارت به مکه رفته بودم. متوکل گفت: الآن که وقت زیارت مکه نیست؛ نه ماه ذی الحجّه است که وقت حج باشد و نه ماه رجب است که وقت عمره باشد، و اصرار کرد که باید بگویی کجا رفته بودی.
بالأخره معلوم شد این زن به زیارت حسین بن علی رفته بود، که متوکل آتش گرفت، فهمید نام حسین را نمیشود فراموشاند.
استاد مطهری، حماسه حسینی، ج 1، ص21