بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 6⃣1⃣ راوی: ژیلا بدیهیان عملیات محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود. چند شب قبل، خوابی دیده بودم که کمی دلم شور میزد. حاجی که آمد، خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم: " اگه میشه، چند شب بمون و بعد برو، خیلی دلم شور میزنه، میترسم اتفاقی بیفته. " حاجی که در تدارک یک عملیات وسیع بود، خندید و گفت: " نگران نباش، خیالت راحت، من هیچ اتفاقی برام نمی افته. هنوز به اون حدی از تقوا نرسیدم که بخواد طوریم بشه. " سپس مسئله ای را با من درمیان گذاشت. گفت:" من در مکه از خدا خواستم که نه اسیر بشم و نه مجروح، از خدا تقاضا کردم که یکجا شهید بشم. " این صحبتها زمانی بین ما رد و بدل شد که تنها بیست وهفت روز از زندگی مشترکمان میگذشت. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f