#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_17
اسم ها و اصطلاحاتی به کار می بردند که اصلاً توی کتابهای دانشگاه نبود، ولی ھمه آن ها را شنیده و خوانده بودند. من هم باید بیشتر مطالعه می کردم.
در رفت و آمدهایم در این چند روز چه قدر دست فروش می دیدم که آزادانه کتابهایی می فروختند که تا به حال داشتن آنها ممنوع بود؛ این را همه می گفتند. گاهی کنار بساطشان می ایستادم و عنوان کتاب ها را نگاه می کردم، اما نمیدانستم چه کتابی باید بخرم و چه باید بخوانم.
معلمم را گم کرده بودم. - مادرم که مبهوت رفتار من مانده بود،می گفت:
- انگار از وقتی دانشگاه تعطیل شده، تو درسخون تر شدی. هرروز صبح کلهٔ سحر می زنی بیرون. معلوم نیست کجا میری؟کی میای؟ چی کار می کنی؟ شام وناهارت هم که باد هواست… .
آن روز وقتی وارد محوطه دانشگاه شدم، برخلاف روزهای قبل که
دانشجویان در دسته های کوچک دور هم جمع می شدند، همگی در یک گروه بزرگ داخل زمین چمن ایستاده بودند و یک نفر برای آنها صحبت می کرد.
جلوتر که رفتم، نفسم بند آمد. مثل یک پرنده از قفس رها شده، بال های اشتیاقم خود به خود گشوده شد و به سمت او پرکشیدم؛ خودش بود.
دیگر نباید از دستش می دادم. آن قدرها هم که من فکر می کردم، در ترس نبود. تمام مدت که او با شور و حرارت برای جمعیت حرف می زد، چشمانم به دهانش دوخته شده بود، ولی حتی یک کلمه از حرف هایش را هم نمی فهمیدم.
فقط به این فکر میکردم که وقتی صحبتش تمام شد، به او چه بگویم و چه بشنوم و چگونه او را برای خودم نگه دارم!
اما برخلاف تصورم ناگهانولوله ای در جمعیت افتاد. همه با سر و صدا و فریاد گریختند.
او هم پایین آمد و به اتفاق چند نفر دیگرکه همراهش بودند، با سرعت از محوطهٔ زمین چمن دور شد. من هم به دنبالشان. ظاهراً مأموران برای متفرق کردن اجتماع آمده بودند و او هم بایدمی گریخت.
چه قدر تند هم یرفتند. دیگر نمی توانستم پا به پای آنها بدوم. ناچار صدایش کردم. - اقا مهدی...! هر پنج - شش نفرهم زمان برگشتند. گویی اسم همه آنها «مهدی» بود و به غیر از او که انگار منتظر من بود یا شاید هم مرا درمیان جمعیت دیده بود، دیگران با تعجب سرتا پای مرا برانداز کردند.
بقیه را جا گذاشت و خودش به طرف من آمد. سراسیمه گفتم:
می دونم موقعیت خوبی نیست، ولی شما قرار بود چند تا کتاب به من معرفی کنین. من چند روزه دارم میام دانشگاه! دیگه داشتم ناامید می شدم. سرش پایین بود. گفت:
- شرمنده ام اگر فردا بیاین، تو موقعیت بهتری می تونیم صحبت کنیم. در ضمن می تونم کتابها رو هم براتون بیارم.
یکی از همراهانش جلو آمد و آستین پیراهنش را کشید؛ یعنی که باید برویم و به سرعت مرا جا گذاشتند و رفتند. دلم گرفت.
روی نزدیک ترین سکویی که سر راهم بود نشستم. هیاهوها رو به خاموشی می رفت. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و شروع کردم به گریه. نمی دانم چرا ولی کار دیگری نمی توانستم بکنم.
دویده بودم؛ با اضطراب و دلهره. بعد از چند روز انتظار او را دیده بودم، ولی حتی نتوانسته بودم نام خانوادگی اش را بپرسم تا اگر دوباره گمش کردم دنبالش بگردم، خودم را سرزنش می کردم که این طور اسیرش شده بودم.
مدام کسی از درونم به من سرکوفت می زد که تورا با او چه کار؟
- خودت را مثل یک وصله نچسب بارش می کنی؟ مگر تو زندگی نداری؟ مگر خانه و خانواده نداری؟... مگر شخصیت نداری؟... داشتم... همه چیز داشتم. فقط دلم را از دست داده بودم.
دلم را با خودش برده بود... باید دنبال دل می رفتم. کمی دیگر نشستم. دیگر از آن شلوغی ها خبری نبود. آرام آرام و به امید دیدار فردا، راه خانه را در پیش گرفتم. مادرم فکر می کرد مریض شده ام. شاید هم شده بودم. گاهی شب ها در خواب احساس می کردم تمام وجودم را تب و التهاب فراگرفته است.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋