🌙تلنگر
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
او خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دوبار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پُررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
برادرِ حاتم خجالت کشید و سر به پایین افکند.
مادرش گفت: خجالت نکش ولی بدان که هیچ وقت نمیتوانی مانند حاتم باشی!
او به مادرش گفت: از کجا دانستی که من نمیتوانم مثل حاتم باشم؟
مادرش گفت: من از زمانی که شیرخواره بودید میدانستم که او سخاوتمند است!
برادر حاتم از مادر سوال کرد: مگر چه چیزی در وجود او بود که به این نتیجه رسیدی؟
مادرش گفت: حاتم در زمانی که شیرخواره بود، وقتی از سینهام شیر مینوشید و کودکی شیرخوار نزد ما بود با اشاره به من میفهماند که به او هم شیر بدهم و تا شیر به آن طفل نمی دادم شیر نمی نوشید اما تو وقتی شیرخواره بودی و یک شیرخواره در جمع ما بود، یک سینه را به دهن و سینه دیگرم را با دستت میگرفتی که مبادا آن کودک شیرخواره شیر بنوشد. تو هیچ وقت نمی توانی در سخاوت مانند برادرت باشی...
#داستان_شب
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══