۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🌺🌿 حیاط بزرگی که وسطش یه حوض داشت که همیشه پر از ماهی های قرمز بود و باغچه ای که گوشه حیاط
🌺🌿 زن داداشم سریع از فرصت استفاده کرد و گفت : البته که خانوم جون شما درست میفرمایید ولی خب چون میدونستم دخترا قصد ازدواج ندارن و پروانه رو نشون کردم برای داداشم رضا،! ☺️ عجبا انگار که من قصد ازدواج داشتم اگه خب میخواستم ازدواج کنم از بین این همه خواستگار یکیشو انتخاب میکردم دیگه.! تا جایی که تونستم تند تند غذامو خوردم تا زودتر برم تو خونه چون واقعا داشتم از خجالت میمردم مخصوصا جلوی خان داداشم.! 😓 غذامو خوردم کاسه آشمو برداشتم و رو به خانوم جون گفتم دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود.، 😬 و زیر چشمهای ریز بین مادرم پناه بردم به اتاق، از گرما داشتم خفه میشدم انگار که فشارم بالا رفته بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یه کم خودمو آروم کنم. گوشامو تیز کردم صدای خان داداشم و خانم جون و میشنیدم که داشتن راجع به رضا حرف میزدن.!! خانم جون میگفت : رضا پسر باجنمیه من که تاییدش میکنم نه اهل دود و مشروب و این چیزاست ن رفیق باز اهل زن و زندگیه،! چند وقتی میشه به مریم گفته دلش پیش پروانه گیره به خودم روش نشده فعلا چیزی بگه.، دیگه گفتیم اول بیایم با شما در میون بزاریم ببینیم نظر شما چیه؟؟ _والا دیگه وقتی تو تایید میکنید حرفی نمیمونه ولی باید ببینیم خود پروانه چی میگه. نفس راحتی کشیدم.😮‍💨 چه عجب بالاخره به فکر منم افتادن. رضا پسر خوبی بود ولی واقعا آدمی نبود که من بخوام یعنی اصلا به دل من نمینشست. از تو کمد لباسام یه بولیز برداشتم و قوطی که پر از مروارید و منجوق بود هم برداشتم و نشستم روی بلیزم مروارید و منجوق بدوزم.! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°