۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی 🌺🌿 با هیجان گفت : نمره خونمون بنویس. _برای چی؟؟ برای چی ندارن خب شاید بخوای به وقت زنگ بزن
🌺🌿 اسم بچمونو چی بزاریم که به اسم جفتمون بیاد؟؟، اگه پسر بود بزاریم رحمان اگه دختر بود بزاریم محترم.! _بعد این اسما کجاش به پروانه میاد؟؟ ر داره دیگه پروانه ر داره رحمان هم ر داره محترم هم ر داره.!! به زور جلوی خنده اشو گرفته بود و وقتی قیافه متعجب منو دید زد زیر خنده😆😂 _نه که رحمت ر نداره با صدای بلند میخندید چقد صدای خنده اش شیرین بود مثل بقیه چیزهای دیگه اش.!! 🥰 اون روز خیلی روز خوبی بود برای من احساس میکنم رو ابرا راه میرم تا به خودم اومدم دیدم پنج دقیقه دیگه تایم کلاس تموم میشه.، رو به رحمت کردم و گفتم دیر شد من برم که با دوستم بریم خونه. _ باشه عزیزم برو پس فردا دوباره کلاس داری دیگه؟؟ _آره میام میبینمت.! _باشه من برم دیگه خداحافظ. -خداحافظ مواظب خودت باش. دستمو تو هوا تکون دادم و با عجله رفتم. به موقع رسیدم فتانه درست جلوی در وایساده بود. با دیدن من با تعجب گفت اینجا چیکار میکنی مگه نرفتی؟؟ با هیجان گفتم نه فتانه بگو چی شده؟؟ _ چی شده؟؟ _پسره بهم پیشنهاد داد. پسره کیه؟ _همون پسره که جلوی در کلاس وایمیساد همون که اون روز رفتم تو بغلش.! فتانه با صدای بلند یه دفعه گفت جااااانه من؟؟😳🙁 _هیییییس چرا داد میزنی؟؟ فتانه صداشو پایین آورد و گفت تو چی گفتی قبول کردی؟؟ _آره قبول کردم. _مبارکه.☺️😍 _فتانه نمیدونی این مدت چقدر بهش فکر میکردم. ابروهاشو تو هم کشید و با ناراحتی گفت: پس چرا به من چیزی نگفتی؟؟ _نمیدونم اصلا یه حس عجیبی داشتم سردرگم بودم.!! لبخند روی لبهام نشست و با ذوق شروع کردم ازش تعریف کردن.. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°