#پروانه 🖤❄️🤍
رحمت ابروهاشو تو هم کشید و گفت: چیزی شده چرا انقد
بی حالی چشمات چرا انقد قرمزه؟؟🤨
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم
_پروانههههه چی شده بگو دیگه.!
سرم و بالا گرفتم و با بغض گفتم : خان داداشم گفته نمیزاره با هم ازدواج کنیم دیروز اومد خونمون و گفت دیگه جلسه
بعدی وجود نداره! 🥺☹️
- برای چی؟؟
_دیروز اومده محلتون تحقیق همسایه ها حرفهای خوبی
راجع به تو نزدن،
عصبی نفسشو بیرون داد و گفت : عجب بابا من دیگه توبه کردم قول دادم قسم خوردم!
-من میدونم ولی خان داداشم که نمیدونه
_خب میرم باهاش حرف میزنم!!
_فایده نداره وقتی بگه نه یعنی نه.
-یعنی چیییییی مگه الکیه پروانه میفهمی چی داری میگی؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکهام سرازیر شد.😭😭
_پروانه جان نباید انقد زود جا زد من دوستت دارم درستش
میکنم،
اشکهامو پاک کردم و گفتم : تو داداش منو نمیشناسی وقتی بگه نه یعنی نه دیگه تمومه!!
_مغازه داداشت کجاست! میرم بلهاش حرف میزنم، قانعش میکنم من دیوه توبه کردمو دست از پا دراز نمیکنم،
با ترس گفتم : نه یوقت اینکارو نکنیا، اونوقت شک میکنه بین ما چیزی هست! 😣
عصبی
داد زد : شک کنه خب عههههه یعنی چی میگی چیکار
کنم بگم باشه چشم! بیخیالت بشم آرهههه؟؟
با بغض نگاهش کردم🥺😞
صداشو پایین آورد و گفت : پروانه خواهش میکنم اینجوری بغض نکن من نمیزارم کسی مانع ازدواج ما بشه من دوستت
دارم!!
از حرفهاش ته دلم یه کم گرم شد لبخند کمرنگی زدم و
آدرس مغازه خان داداشمو دادم.
-کی میری؟؟
_همین امروز
-واقعا همین امروز میری؟؟😍
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°