۞ تلنگری برای زندگی ۞
🤍❄️ پاهام بیحس شده بود تکیه دادم به دیوار و آروم سر خوردم،مادر رحمت و خانوم جون اومدن تو حیاط و با
❄️🤍 مادرم سعی میکرد آرومش کنه. رو به خان داداشم گفتم حالا چی میشه؟ وزن بالایی تریاک پیدا کردن از مغازه اش فعلا که باید بره زندان تا حکمش بیاد.! _بره زندان؟؟😰🥶 یعنی چی،یعنی میخواید همینجوری وایسیم تا بره زندان رحمت رفته بود تا برای شام نوشابه و دوغ بیاره بابا یه کاری کنید.! تمام بدنم میلرزید هر چقد من بالا پایین میپریدم بی فایده بود مادر رحمت که فقط گریه میکرد و خانوم جون و خان داداشمم که ساکت بودن.،😣 _اصلا خودم میرم کلانتری میرم ببینم چی به چیه از جام بلند شدم و رفتم تا حاضرشم که خانوم جون اومد و جلومو گرفت.! _کجا میخوای بری اصلا الان نمیزارن رحمت و ببینی،با گریه گفتم چرا نمیزارن؟؟ دخترم پروانه جان یه کم آروم باش.!🤨 _چه جوری آروم باشم رحمت و گرفتن میفهمید بعد ماها وایسادیم اینجا.!! زن داداشم جلو اومد و گفت بیا یه دقیقه بشین یه آبی چیزی بخور.! هر جوری بود از خونه بیرون زدم تا برم کلانتری همراه خان داداشم رفتیم.، وقتی رسیدیم خان داداشم گفت پروانه آروم باش الان میخوایم بریم تو سر و صدا نکنی.!! _باشه آرومم بریم. وارد کلانتری شدیم و رفتیم تو اتاق تا با رئیس کلانتری حرف بزنم. وقتی بهم گفت که چقد تریاک از تو مغازه اش پیدا کردن و گفت حکمش خیلی سنگینه دنیا رو سرم خراب شد چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.🤧 وقتی چشمهامو باز کردم زری و دیدم که بالای سرم وایساده.‌! گیج و منگ نگاه زری کردم سعی میکردم ذهنم و جمع کنم تا بفهمم الان کجام و چی شده؟؟خیلی طول نکشید که همه چیز یادم اومد اشکهام گونه هامو سوزوند.😭 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°