🤍❄️
پرستار که از اتاق بیرون رفت زری نگاهی بهم انداخت و با چشمهای گشاد شده گفت شنیدی چی گفت؟
مگه آدم یه هفته ای جواب آزمایشش نشون میده که بارداره؟؟
یاد اون شبی افتادم که تو عقد رفتم خونه رحمت اینا حتما اون شب این اتفاق افتاده یعنی من الان یک ماهمه؟
یاد اون روز که تو حموم حالم بد شد افتادم،بدنم یخ زده بود استرس همه وجودم و گرفته بود.!
با التماس به زری نگاه کردم.
زری که شوک بود گفت باید خیلی مواظب خودت باشی.
_میشه لطفا این قضیه فعلا بین خودمون بمونه.
-واااا این چیزی نیست که بتونی مخفیش کنی پروانه دو روز دیگه شکمت میاد بالا.
_گفتم فعلا نگفتم که کلا.
-باشه هر چی تو بگی.
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد یاد اون روز افتادم که تو راه مشهد بودیم ملی راجع به بچه هامون با هم حرف میزدیم چقد حتی از فکرشم لذت میبردیم ولی الان چی؟؟
الان من باردارم و تو بدترین شرایط.،
یاد حرف پرستاره افتادم نباید استرس داشته باشی وگرنه برای بچه ام ممکنه ضرر داشته باشه.!🤦♀
ولی چطوری استرس نداشته باشم.
انقد فکر کردم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم گرفت.😴
وقتی چشمهامو باز کردم هوا روشن شده بود این طرف اون طرف و نگاه کردم خبری از زری نبود.،
هنوز چند لحظه نگذشته بود که زری وارد اتاق شد: عه بیدار شدی؟؟
_آره
پاشو باید زودتر بریم قبل اینکه خانوم جون اینا بیان.!
_چرا؟؟
مگه نمیگی فعلا نمیخوای کسی بفهمه؟؟
_خب چرا
خب اگه خانوم جون برسه که ته توی همه چیو در میاره.،😣☹️
_آره راست میگی.
رفتم گفتم به عهده خودمون میخوایم بریم ...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°