❄️🤍
میدونستم هر چقدر اصرار کنم بی فایدست و به خاطر رعایت حال مادر رحمت هم که بود دیگه چیزی نگفتم!!😣😮💨
مادر رحمت از جاش بلند شد و گفت پاشید بریم بالا خونه ما.!
_چه فرقی داره مامان جان.
_نه مادر اونجا من راحت ترم.،
از جاش بلند شد و رو به بقیه گفت بیاید بریم بالا.،
از خدا خواسته گفتم شما برید ما چند دقیقه دیگه میایم،
بهترین فرصت بود تا هر جوری شده از مادرم بپرسم که خان داداشم چی بهش گفت، به محض اینکه از خونه بیرون رفت به مادرم گفتم خانوم جون بگو داداش چی گفت من که میدونم حرف خوبی نزد !!
رنگ به صورت ندارید از اون موقع که تلفن و قطع کردید.📞
مادرم نگاهی بهم انداخت و با بغض گفت جلوی مادرش نگفتم بنده خدا سکته نکنه..
با شنیدن این حرف ترس همه وجودم و گرفت مگه چی گفت خان داداش؟؟
_ هیچ کاری نمیشه کرد براش کرد وزن مواد مخدر خیلی بالا بوده ایرج میخواست از طریق آشناهایی که داره جریمه بده و بخره ولی نمیشه باید بره زندان.!!
با شنیدن این حرف احساس کردم زیر پاهام خالی شد یه دفعه زری زیر بغلم و گرفت و با عصبانیت به مادرم گفت اینطوری همچین خبری و میدن؟
گوهر گفت : یعنی چی خانوم جون یعنی چی باید بره زندان؟؟
مادرم اشکهاشو پاک کرد و گفت اونشو نمیدونم.🥺😢
همه چی مثل کابوس بود نمیتونستم باور کنم که چه اتفاقی افتاده برامون.،
نزدیکهای غروب بود که خانم جون و بقیه حاضر شدن و رو به من خانم جون گفت پروانه جان پاشو وسیله هاتو جمع کن چند روزی بیا خونه ما.!!
_بیام خونه شما؟؟برای چی؟؟خونه من اینجاست.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°