🧳
ساک و وسایل و گذاشتیم گوشه اتاق
چادرمو آویزون کردمو رفتم دستشویی
وقتی برگشتم دیدم مهدی کتشو درآورده و نشسته رو تخت غرق فکر..
از تو کیفم قرصمو درآوردم و از یخچال کوچولوی اتاق یکم آب خنک ریختم تو لیوان🚰
داشتم قرصمو درمیاوردم که یه لحظه چشمم به مهدی افتاد، داشت تمام حرکات منو با چشماش می بلعید.!!
رفتم اونطرف تخت و به پهلو دراز کشیدم، خیلی نرم بود، لحاف و کشیدم رومو چشمامو بستم😣
مهدی هم دراز کشید رو تخت، دستشو انداخت دور کمرمو خودشو بهم نزدیک کرد، سریع دستشو جدا کردمو گفتم ولم کن خوابم میاد!😒
اصلا یه لحظه هم نمی تونستم تصور کنم که کنارم باشه🤦♀
محکمتر بغلم کرد و بغل گوشم گفت: خوشگل من ده روز رخ بما نشون نمیدی، نمیگی دلم آب میشه، حمیرا نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده، خیلی دوست دارم!❤️🥰
خودمو بزور از تو بغلش کندمو بلند شدم بالشو برداشتمو رفتم اونطرف اتاق که عصبی و متعجب گفت چته چرا اینجوری میکنی!؟
گفتم سرم درد میکنه، پریودم ولم کن دیگه..
تعجبش بیشتر شد، گفت آخه تو که...
بقیه حرفشو خورد..
امروز و از سر گذروندم فردا هارو چی😮💨
با یه دنیا غم خوابم برد..
وقتی بیدار شدم ساعت 10 بود،
مهدی نبود بلند شدمو رفتم یه دوش گرفتم وقتی با حوله اومدم بیرون داشت دو تا پرس غذا و نوشابه و سالاده می چید روی میز گفت : عافیت باشه بیا ببین کباب گرفتم، چه کبابی😁😋
چقدر سرحال بود،
لباسامو پوشیدمو رفتم سر میز غذا بخورم،
خیلی گشنم بود آخه نهار خونه ی خواهرش اصلا بهم نچسبید،تلفنش زنگ زد، صفحه شو که نگا کرد، چشماش بی اختیار برگشت تو صورت من
حدس میزدم کی باشه😒
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹
@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══