۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍊 از اتاق که بیرون اومدم سارا رو دیدم که نشسته کنار سهراب و داره تعریف میکنه و میخنده😂 نمیدونم چرا
🍊 رفتم سمت اتاق سارا در حال خوابوندن ستاره بود جلو رفتم و گفتم امشب میتونی نری خونه؟؟ سارا گفت ‌: چرا؟🙁🤔 _بمونی اینجا ستاره رو نگه داری منو سهراب جایی میخوایم بریم.! -آخه به مادرم نگفتم. _خب برو خبر بده بیا.! -کی برم؟؟ _همین الان برو. -آخه ستاره رو دارم میخوابونم. خم شدم و ستاره رو از رو پاش برداشتم و گفتم خودم میخوابونمش تو برو به مادرت خبر بده و بیا.☺️😁 -چشم _فقط دیر نکنی. نه زود میام. سارا حاضر شد و از خونه رفت بیرون. سهراب که معلوم بود خیلی ذوق کرده از اینکه دیده به قول خودش حسودی کردم با لحن بامزه ای گفت فرستادیش رفت حسود خانم؟! _سهراب واقعا فکر میکنی من حسودی میکنم؟؟چرا باید حسودی کنم آخه؟😒 سهراب که متوجه شد ناراحت شدم بحث و کش نداد و گفت شوخی میکنم بخندیم.! منم دیگه حرفی نزدم و مشغول بازی کردن با ستاره شدم. سهراب در حالیکه روی مبل نشسته بود و من و نگاه میکرد گفت پروانه میخوام بهت یه چیزی بگم. _بگو مامانت چند روز پیش زنگ زد.📞 با تعجب گفتم مامان من؟؟ آره _چرا با من حرف نزد؟ -چون نمیخواست بفهمی با من حرف زده _خب چی میگفت حالا؟؟ -میگفت دیگه کم کم برگردید خوب نیست هنوز عقد نکردید پاشدید رفتید تو یه کشور غریب دو تایی با هم زندگی میکنید.!! _تو چی گفتی؟ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°