🕊💜
سهراب بغلم گرفت و گفت پروانه جانم عزیزم آروم باش تو رو خدا آروم باش!
ستاره که گریه میکرد آب قند و داد دست سهراب و با گریه گفت بابایی آب قند بده بخوره نگاه رنگش چقد سفید شده.،
سهراب آب قند و از ستاره گرفت و به زور داد خوردم.🥤
سهراب که حال خودش هم بهتر از من نبود گفت بهتر شدی؟
با صدایی که به زور شنیده میشد با چشمهایی که پر از اشک بود نگاه سهراب کردم و گفتم خانوم جونم..🥺
یه دفعه بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.!!
تو بغل سهراب ضجه میزدم احساس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه درد همه وجودم و گرفته بود خیلی برام سخت بود ،!
نمیتونستم مرگ مادرم و باور کنم آخرین باری که مادرم و دیده بودم سه سالی میشد و این بیشتر قلبم و آتیش میزد.
این بار نمیتونستم نرم ایران هیچ دلیل و هیچ کسی نمیتونست جلومو بگیره من باید میرفتم ایران😣😤
در حالیکه صورتم خیس از اشک بود با صدایی گرفته روبه سهراب گفتم من میخوام برم ایران همین امروز.!
سهراب با تته پته گفت پروانه جان ببین عزیزم گوش کن من میدونم الان چقد حالت بده ولی...😰
نزاشتم حرفش تموم بشه و فریاد زدم ولی چییییی؟؟؟هااااا؟؟؟
باز چه بهونه ای میخوای دراری ببین سهراب این دیگه عروسی خواهرام نیست که ازش بگذرم و به حرفت گوش بدم شده قید تو زندگیمونو میزنم من باید برم ایراااان همین امروز.😠😤😤
سهراب که دید حالم انقد بده که هیچی نمیتونه جلو دارم بشه ،
گفت خیله خب باشه رو به ستاره گفت ستاره دخترم هر چی که فکر میکنی لازمه رو آماده کن چمدون و ببندیم بریم منم میرم ببینم اولین پرواز برای کیه؟😮💨
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°