💜🕊
سهراب گفت : قربون دختر خوشگلم بشم
با صدای زنگ در هر سه تاییمون از جا پریدیم.
ستاره با استرس گفت رسیدن.!
رفتم در و باز کردم و جلوی در وایسادم سهراب هم رفت تو اتاق تا عطرشو بزنه و بیاد ستاره کنارم ایستاده بود و هر جفتمون چشم دوخته بودیم
تا سهراب و پدرش وارد بشن.!!☺️😮💨
یه دفعه لبخند روی لبهام ماسید قلبم هرری ریخت.
خدای من این همه شباهت غیر ممکنه هر چی نزدیک تر میشدن ضربان قلبم بالاتر میرفت این غیر ممکنه !😱
این امکان نداره این همه شباهت غیر ممکنه وقتی پدر امیر چشمش به من افتاد سر جاش خشکش زد بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زده بود به من.!
چه اتفاقی داره میفته چرا پدر امیر خشکش زده چرا انقد بهت زده به من نگاه میکنه با صدای امیر که گفت بابا رحمت بیا تو خون تو بدنم یخ زد😰🥶
رحمت...رحمت...این پسره گفت بابا رحمت؟؟یعنی این رحمته؟
پاهام بی حس شده بود توانایی یه کلمه حرف زدن نداشتم همون لحظه صدای سهراب و از پشت سرم شنیدم که با صدایی بلند گفت بفرمایید دا...
ولی حرفش نصفه موند حتما اونم با دیدن رحمت شوکه شده سرم و چرخوندم سمت سهراب.،
سهراب با چشمهای گشاد شده خیره به رحمت بود...!😳🤯
با صدای ستاره که گفت چرا نمیاید داخل هر سه تامون خودمونو جمع و جور کردیم.
هر سه تاییمون در حالیکه شوکه بودیم وارد خونه شدیم ،
با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم بفرمایید بشینید و به ستاره گفتم از مهمونا پذیرایی کن و خودم رفتم تو اتاق و سهراب هم پشت سرم اومد.!
با صدایی لرزون گفتم سهراب رحمته این رحمته چطور ممکنه؟؟چطور ممکنه؟
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°