🕊🌱
تلفن و برداشتم تا شماره شرکت و بگیرم تا مطمئن بشم اونجاست یا نه که پشیمون شدم و تلفن و گذاشتم سر جاش📞
نمیدونم چقد گذشته بود که در خونه باز شد و ستاره وارد خونه شد.
-سلااااام به مامان خوشگلم.!🥰😊
_سلاااام دختر گلم چه عجب ما شما رو دیدیم.
_مامان این چند روز همش با امیر بیرون بودیم نمیدونی چقد خوش گذشت.!
لبخندی زدم و گفتم خب خوبه.
_بابا کجاست؟
_بابااااا یه کاری داشت رفته دنبال کارش.
-آخه امروز صبح بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود.🙁🤔
_خب زنگ میزدی شرکت
-زدم ولی شرکتم نبود.!
_خب حتما رفته دنبال کاراش دیگه برو لباساتو عوض کن بیا یه شربت خنک بخوریم.
چشممممم.
دلم شور افتاده بود ستاره گفت گوشیش خاموشه شرکتم نبوده نکنه بلایی سرش اومده؟😣😰
ستاره با لباس راحتی از تو اتاق بیرون اومد و گفت مامان نمیدونی این چند روز چقد خوب بود وقتی فکرشو میکنم قراره هر روز کنار امیر باشم خیلیییی حس خوبی داره!
_ستاره قرار نیست سریع عروسی کنیدا.
-میدونم فعلا عقد کنیم بعد چند سال عروسی میکنیم.
_بعد به امیر و باباش گفتی که ایران نمیری؟!
به امیر گفتم ولی امیر فعلا به باباش نگفته چون که میگه باباش فقط امیر و داره و نمیتونه تنهاست بزاره.!
_خب آخرش که چی؟؟
امیر میگه بابامو راضی میکنم بیاد ترکیه
_اگه نیومد چی؟؟
-مامان از الان استرس چیو داری امیر میدونه باید بیایم ترکیه زندگی کنیم خودشم دوست داره اینجا زندگی کنیم.
نفسمو بیرون دادم و گفتم خیله خب بیا شربت بخور.😮💨
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°