۞ تلنگری برای زندگی ۞
حرفاش، تک تک کلماتش مثله آب رو آتیش بود، واقعا اگه اونشب من جای دیگه بودم حتما زندگیم نابود میشد، و
هردومون غرق سکوت بودیم، نمیدونم شاید یساعتی تو همون حال بودیم که یهو مهدی بلند شد و دستشو گذاشت رو سینش سلامی داد و راه افتاد سمت بیرون ناخودآگاه بلند شدم و راه افتادم دنبالش، اون لحظه انگار فراموشی گرفته بودم شایدم حس ترحم نمیدونم ولی دلم میخواست بغلش کنم🥺 هر دو آروم قدم برمیداشتیم، همینکه رسید به درخروج یه لحظه انگار چیزی یادش بره برگشت دستشم دوباره بالا آورد که بزار رو سینش ولی یهو منو دید جا خورد باورش نمیشد، تند تند پلک میزد، شاید فکر کرده رویاس، یکم بعد اومد جلو و گفت حمیرا خودتی چشمامو گذاشتم رو هم که قطره اشکم چکید، اونم چشماش پر بود لب زد ببخشید و سرشو انداخت پایین انگار به دلم چنگ میزدن، چند قدم رفتم جلو و فاصلمون برداشتم، دستمو گذاشتم رو سینش و گفتم بیا باهم سلام بدیم به آقا لبخند زد دستمو گرفت و رفتیم هتل، خیلی خسته بودیم تو راه گفت کجا بودی خیلی دنبالت گشتم، گفتم همینجا تو حرم گفت حمیرا بزار برات توضیح بدم از همون اولش گفتم هیس العان نمیخوام حالمو خراب کنی فردا برام بگو فردام روز خداست اون شب مهدی میگفت دقیقا مثله یه فرشته بودی برام که از آسمون اومده بود، واقعا هم همینطور بود، اون شب دلم پاک بود ذهنم از هرچی کینه و شک و دروغ بود خالی شده بود، فرداش رفتیم نشستیم تو حرم مهدی برام حرف زدو من فقط گوش کردم، از همه اتفاقاتی که پیش اومده بود اینکه یروز با رفیقش میرن تو کافه تا آمار یه زنی رو دربیارن زنی که وصل بود به سر شبکه یه باند، البته به مهدی هیچ ربطی نداشت رفیقش مسئول بود و برای اینکه تنها نباشه مهدی رم با خودش میبره.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══