♥️🌾
رو به خانم یوسفی پرسیدم از وقت جلسه چقدر باقی مونده خانم یوسفی به ساعتش نگاهی کردو گفت : عزیزم وقت جلسه تموم شده !!☺️
سری تکون دادم و گفتم من با اجازه تون رفع زحمت کنم !!
-جلسه بعد می بینمت،
از جا بلند شدم و از خانم یوسفی تشکر و خداحافظی کردم اما هنوز چند قدمی بیشتربرنداشته بودم که حس کردم سرم گیج رفت ،
چند روزی بود که اینطور شده بودم حالت تهوع و سر گیجه،...🤧
دستم رو روی دیوار گذاشتم تاتعادلم رو حفظ کنم!!
خانم یوسفی که متوجه حالم شده بود به سمتم اومد و گفت عزیزم خوبی !؟
بذار کمکت کنم بیا بشین
چشمهایم رو روی هم فشار دادم دوباره سر جام نشستم
خانم یوسفی یه لیوان آب ریخت و
به سمتم گرفت ،جرعه ای نوشیدم دقایقی گذشت وکمی حالم بهتر شد!!😮💨
خانم یوسفی گفت از کی اینطوری هستی
کمی فکر کردم و گفتم یه مدتی اینطوری هستم!!
_حتما آزمایش بده
سری تکون دادم و گفتم ؛همه از فشار عصبیه
- باشه اما برای این که خیالت راحت بشه حتما آزمایش بده 🩺💉
لبخندی زدم و گفتم بهتر من برم شما هم به مراجعه کننده بعدی برسید نمی خوام وقت کسی رو بگیرم !
خداحافظی کردم و آروم و آهسته به سمت آسانسور رفتم ،توی دلم دعا دعا می کردم خراب نباشه ،
چون حوصله از پله پایین رفتن رو نداشتم
همه افکارم به هم ریخته بود، از وقت های که دیده نمی شدم !!😣☹️
از کمبود و حسرت هام اما چه ثمری داشت چی این میون تغییر می کرد، جز این که من را به روزهای می برد که دوست نداشتم هرگز تجربه اش بکنم،
خودم می دونستم باید فراموش کرد باید گذشت و از یاد برد،
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°