۞ تلنگری برای زندگی ۞
❣💐 اون هم به خاطر گیر دادن های الکی مامان و پریسا ،حق با آریا بود مامان الکی بهش گیر داده بود!! با
❣💐 خندیدم و گفتم : مگه تو شوهر منی آریا گفت به شناسنامه ات مراجعه کنی جوابت رو می گیری!! با آریا آشتی کردیم و کمی حرف زدیم و منی که تا چند لحظه پیش حالم گرفته بود الان روحیه ام خوب شده بود 🥲☺️ روزها می گذشت و ما به روز عروسی نزدیک تر می شدیم ،همه کارها رو انجام داده بودیم!! تا اینکه روز موعود فرارسید.... 🌤صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پریسا هم اومده سلام کردم و جوابی نشنیدم پریسا با اخم های درهم گفت؛ ‌نمیخواستم بیام عروسیت مامان خیلی اصرار کرد الان که اینجام به خاطر تو نیس فقط به خاطر مامان و باباس😒 لبخندی زدم و گفتم به هرحال خوش اومدی،خوشحالم کردی که اومدی رو به مامان گفتم من می رم حموم و به سمت حموم رفتم، امروز بهترین روز زندگیم بود،!!😌😍 نمی خواستم ناراحت بشم و اجازه بدم پریسا به هدفش برسه، صدای مامان رو شنیدم که گفت چرا اینجوری بهش گفتی ‌!؟ پریسا گفت اگه نمیگفتم تو دلم می موند درضمن مگه دروغ گفتم ،حقیقت بود من به خاطر شما و بابا اومدم وگرنه انقدر ها هم بی رگ نیستم که هرکاری دلش بخواد بامن بکنه از خونش بیرونم کنه اما من باز کوتاه بیام و ببخشم!! مامان گفت دیگه امروز روز آخری که اینجاس! پریسا گفت : به درک بره گمشه وگورش رو از زندگیمون گم کنه!!🤨 مامان گفت ساکت می شنوه ناراحت میشه ‌_نترس رفت حموم خبرش! دلم شکست اما نمی خواستم دعوا راه بندازم قبول کرده بودم ،خونواده ام ازمن بیزارن و نمی خوان سر به تنم باشه امروز روزآخری بود که تو این خونه بودم اما هیچ کس ناراحت نبود ،. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°