۞ تلنگری برای زندگی ۞
❣💐 دست بردم تا گیر سر های مشکی و تاج رو در بیارم دلم نمی اومد موهام رو باز کنم اما با این که وضع ن
❣💐 کارم که تموم شد به سمت تخت رفتم و نشستم، آریا عاشقانه نگاهم کرد و درحالی که به طرفم میومد گفت ؛ عشقم عافیت باشی،..!🥰 تا حالا با اون حال تصورش نکرده بودم و اون حس و حالش برام عجیب بود! آریا خنده ای کرد گفت: ازدست من نمیتونی دربری امشب! بعد هم سمتم اومد و .. تا آخر پیش رفت وکارش که تموم شد من رو در آغوش کشید و کم کم چشم هام گرم شد و خوابم برد🥱😴 صبح که از خواب بیدار شدم به قدری خسته بودم که نمی تونستم ازجا بلند بشم یاد دیشب افتادم ‌و تو خوشی غرق شدم آریا کنارم نبود صداش زدم و دقایقی بعد دیدم اومد تو پرسیدم می ری سر کار!؟ آریا گفت؛ آره عزیزم اما تو بخواب امروز استراحت کن ،...!!😊 آریا بوسه ای روی پیشونیم زد و رفت، منم چشمهایم رو بستم و دوباره خوابم برد،.... با صدای تلفن از خواب بیدار شدم📞 از جا بلند شدم و به سمت گوشی رفتم وجواب دادم مامان بود،! حال و احوال پرسی کردیم و مامان درمورد دیشب پرسید و گفت عروسی کردید؟! من هم گفتم بله! مامان گفت؛ امشب برات کاچی میارم صحبتم رو کوتاه کردم و با مامان خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم! بازم دلم می خواست بخوابن اما باید خودم رو برای شب آماده می کردم ،به سمت دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم🚰 تو آینه که نگاه کردم ‌دیدم گردن و صورتم پراز کبودی بود ، از دست گل های آریا بود شوکه شدم 😳🤯 با خودم گفتم حالا امشب چکار کنم گردنم رو می تونستم با یقه لباسم بپوشونم اما صورتم رو چکار می کردم،! با خودم گفتم کاش با کرم بره😮‍💨 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°