۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌱💓🌿 ادامه دادم : وقتی دید پولی درکار نیس بهم حمله کرد و با نامردی بهم تعرض کرد، چند وقت بعد که فهمی
🌱💓🌿 جارو رو برداشتم و رفتم شیشه های شکسته رو از کف راه پله جارو کردن اعصابم بدجوری بهم ریخته بود نمیدونستم چیکار باید بکنم😣😤 یاد شهرزاد افتادم رفتم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم بهش و قضیه رو گفتم شهرزاد گفت دست به چیزی نزنین تا ما بیایم!! یکم بعد اومد و سلام و علیک کردیمو بهکا دیدن در گفت صبر کنین یکم بعد زنگ زد به عمادو اونم به یه مامور خبر داده بود که اومد خونه و چند تا عکس گرفت و صورت جلسه کرد و رفت محمد رسید خونه و با دیدن در اونم حرص خورد و پرسید چی شده کی اومده بود !؟؟ شروع کردم ماجرا رو براش تعریف کردم که گفت نگران نباش من درستش میکنم سوار ماشین شدو رفت نیم ساعت بعد با یه شیشه بر برگشت و شروع کرد به انداختن شیشه ها دو تا چایی ریختمو یه چادر انداختم رو سرمو رفتم جلوی در و دادم دست محمد کارشون که تموم شد برد اونو رسوند و برگشت خونه شهرزاد هم بلند شد بره که هرچی گفتم نهار بمون قبول نکرد و رفت! محمد رو به بچه ها گفت وسیله هاتونو جمع کنین میریم شهرستان خونه عمه مصی☺️😊 بچه ها خوشحال شدنو گفتن بابا چندروز میمونیم _ ده روز میمونیم لب زدم محمد آخه العان وقت مسافرت رفتنه مگه، بچه ها کلاس دارن! اومد کنارمو آروم کنار گوشم پچ زد ببین پریا اینا ول کن ما نیستن تا یه دردسر بدی درست نکنن و زهرشونو نریزن بی خیالمون نمیشن بهتره تا جواب آزمایش بیاد اینجا نباشیم ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°