💜💕
بازوهامو گرفت توی دستش و تکونم میداد: دلبر بزن تو گوشم…فحشم بده اصلا هرچی از دهنت بیرون میاد رو تو بهم بگو!!🥺😢
سرم رو پایین انداختم و باز صدای هق هقمون سکوت اتاق رو میشکست!
دلم نیومد از اتفاقی که برای عمه افتاده چیزی بگم، هرچیم خدیجه ازم سوال کرد گفتم همه خوبن و منیژه به خونهی عمه نقل مکان کرده تا بیشتر و بهتر مواظب عمه و محمد باشه!😬🙄
خدیجه حرف زد و من گوش کردم و دوتایی گریستیم،یک ساعتی به همین منوال گذشت،
هردومون آرومتر شده بودیم و با چشم های پف کرده و بینی های قرمز روبروی هم نشسته بودیم که بیوک در زد و گفت دلبر بهتر از خدمت مرخص بشیم!!
انگار چنگ به دلم انداختند، انگار آخرین بار بود میتونستم خدیجه رو ببینم بازم سخت توی آغوش گرفتمش و کلی هم رو بوسیدیم!😢
بیوک که حالا در رو باز کرده بود و شاهد این حالمون بود گفت: دلبر شلوغش نکن ازین به بعد هروقت خواستی میتونی بیایی خدیجه رو ببینی!
با ذوق برگشتم و نگاهش کردم ببینم داره باهام شوخی میکنه یا جدی میگه، ولی نه انگاری خداروشکر جدی میگفت…😍🥲
به خدیجه گفتم تند تند میام بهش سر میزنم و گفتم هرچیزی لازم داشته باشه به خودم بگه!!
یک ماه دیگه هم گذشت،آبستن بودم و شکمم کمی جلو اومده بود، معمولا هر هفته یکی دوبار میرفتم و به خدیجه سر میزدم اما نذاشته بودم کسی بویی از این موضوع ببره !!😮💨
عقد کرده بود و با رحیم زندگی میکرد، یکی دو باری هم دیده بودمش..
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°