۞ تلنگری برای زندگی ۞
❣🍉 -بله که داریم نگاه به خودمون ننداز خدا و پیغمبر حالیمونه و میترسیم از آخرت،از این مرد و زن های ا
❣🍉 زیر لب آهسته بسم‌الله الرحمن الرحیم گفتم و سوره‌ی توحید خوندم گوش هامو تیز کردم و تمام حواسم رو جمع کردم🙁😳 صدای بوسه های یواشکی بود؛ چشم هام چهارتا شد بعدش صدای خنده‌های آهسته‌ی زنی گوش هامو داغ کرد!😰 مثلِ همیشه اولش فکرم رفت سمتِ دختر های بیچاره‌ام، اما نه… اونها که توی رخت خوابشون بودن! بیوک ، نه امکان نداشت! بیوک با کی اصلا این موقع شب!😱 کی اینقدر بی خانواده و بی صاحب بود که این وقت بیاد تو خونه‌ی مرد متاهل و اینطوری ناز و غمزه بیاد،!! حتما از ما بهترون بودن! از عمه بهم به ارث رسیده بود اره …حالا من رو اذیت میکردن😰🤦🏻‍♀ لا اله الا الهی گفتمو پا تند کردم سمت اخرین پله که پلاک برق همونجا بود، بدون مکث فورا لامپ کوچیک و زرد رنگ حیاط رو روشن کردم انگاری کندوهای گوشه‌ی حیاط قرار بود همیشه برای من اتفاقات بد و ناگوار رو رقم بزنن! آنچه که روبروم بود رو باور نمیکردم به هیچ وجه، نور کم جونِ زرد رنگی حیاطِ تاریک رو روشن کرد و من شوهرم رو بغل کندوی آرد با زنی دیدم که اگر خودم با چشم های خودم نمیدیدم و کسی بهم میگفت اون معشوقه‌ چند ساله‌ی بیوک ایشونِه هرگز باور نمیکردم و بلکه کمی هم به تصورات هزیان گویانه‌ی طرفم میخندیدم!😳🤯 اما حالا حقیقت روبروم بود و مثل پتک روی سرم افتاده بود! مریم توی بغلِ بیوک بود و با روشن شدن چراغ هردوشون ناباورانه بمن خیره شده بودن و من به اونها! نمیتونستم هیچ عکس‌العملی نشون بدم فقط بی حرکت نگاهشون میکردم! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°