۞ تلنگری برای زندگی ۞
ساک و وسایلم رو گذاشتم توی اتاق وقتی اومدم خواهر کوچیکم نبود وقت اومد تو خونه بچه هارو که دید کلی
بعد از چند دقیقه احوال پرسی، پدرم راجب دلیل طلاقمون پرسید و اینکه چطور پشیمون شده و اومده خواستگاری، شوهرم خیلی خوب حرف میزدو پدرم قشنگ قانع کرد بدون اینکه بمن بی احترامی کرده باشه! بعد کمی راجب درآمد ماهانه و این چیز ها صحبت کردند، بعد از یک ساعت بابام گفت که اگر عروس دوماد راضی باشن توی اتاق باهم صحبت کنند.. بعد از اینکه وارد شدیمو کمی یخمون آب شد، علی گفت : با این لباس چقدر خوشگل شدی😁 گفتم ممنونم😅 کم کم حرف هامون شروع شد کلی باهم صحبت کردیم و خندیدیم، نیم ساعت بعد کم کم اومدیم توی جمع و من همونجا بله رو دادم.. اون شب خیلی خوشحال بودم چون قبلش همو می‌شناختیم و یه زمانی زن و شوهر بودیم، نیازی به نامزدی و این جور چیزا نبود پدرم گفت که فردا عقد کنیم... فرداش یه لباس سفید بلند و ساده و کمی آرایش راهی محضر شدیم. بعد از خوندن خطبه عقد پاشدم و سفت بغلش کردم و کلی گریه کردم اونم خیلی استقبال کرد بچه ها آنقدر خوشحال بودن که همونجا اومدن و ما رو بغل کردن خیلی خوشحال بودم بعدشم شب رفتیم رستوران و خوشحال برگشتیم خونه.. یک هفته بعد هم عروسی کردیم، خداروشکر خوشبخت شدیم کنار هم پایان. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══