۞ تلنگری برای زندگی ۞
سلام و احترام داستان زندگی من یکم دردناک ولی امیدوارم شماها با خوندنش اشتباه منو دیگه تکرار نکنید‼️
بی توجه رفتم داخل خونه ولی برخلافِ تصورم هیچکس نبود، مشکوک شدم🤨 برگشتم سمتشو گفتم پس کجان، گفتین همه اینجان که!؟ سعید گفت بشین میگم برات گفتم نه ممنونم بفرمایید شما!؟ با حرص گفت : شما چیه سارا، بمن بگو سعید، بعدم نشست رو مبل و ادامه داد ببین سارا جونم من از همون بچگی خاطرتو میخواستم و الآنم دوستت دارم خیلی بیشتر از همه..! حرفاش حس بدی بهم میداد، ته دلم ازش میترسیدم 😣😰 لب زدم : ممنونم اگه اجازه بدین من میرم خونمون، !؟ نیم خیز شدو با تحکم گفت : بشین حرفام تموم شه خودم میبرمت یالا،🤨 یه اخمی هم کرد که نمیدونم چرا نشستم، بلند شد. اومد کنارم نشست، زل زد تو چشمامو همینطور که داشت حرف میزد دستشو گذاشت رو شونم _ببین سارا جونم، من خیلی دوست دارم تمام دنیا رو بگردی مثل من پیدا نمیکنی، بزار عشقمو بهت نشون بدم، میدونم که تو هم منو دوس داری ولی خجالت میکشی، خودمو کشیدم عقب ترو گفتم :چی دارین میگین من شمارو دوس دارم ولی جای عموم نه بیشتر😤 خودشو بهم نزدیک تر کرد و دستشو انداخت دور کمرم و دم گوشم گفت انقد شیطونی نکن خوشگل من!! یجوری شدم🥶 صدامو بردم بالاو دستشو از خودم جدا کردم پاشدم گفتم آقا سعید این حرفا چیه میزنین خجالت بکشین، !! حالش اصلا طبیعی نبود... گفت شیطون بلای من چقد ناز داری تو، منکه میدونم تو هم بدت نمیاد باهم باشیم!! بدو رفتم سمت در حال و درو باز کردم، تا کفشامو بپوشم اومد و از پشت گرفتم با مشت کوبیدم تو سرو صورتش ولی دستامو محکم گرفت... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══