۞ تلنگری برای زندگی ۞
✨♥️✨ اینجا بدون اینکه توی فکر این باشم که مبادا کسی من رو درحالِ گریه ببینه یا صدای زجه‌هامو بشنوم
✨♥️✨ حالا من توی زندگی مشترک انتظاراتم برآورده نشده بود و همه چیز برعکس اونی بود که بهم قول داده بود و برای همین هم تا این حد ازش کینه به دل گرفته بودم!!!🥺😣 اما با وجود همه‌ی این ها نمیدونم چرا نمیتونستم بپذیرم که بیوک زن بگیره و سرم هوو بیاره،! از لیلا خیلی دلگیر بودم بابت اینکه این حسِ من رو درک نمیکرد و در جبهه‌ی مقابل من قرار گرفته بود!! لعیا هم میدونم اگر خبر دار میشد طرف بیوک رو میگرفت، مهتاب هم بلاتکلیف بود!! فاتحه‌ای برای روح بدری خوندم و از جام بلند شدم، چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه‌هام رو پر از هوا کردم😮‍💨 باید از این به بعد چند برابر قبل محکم میبودم ،به خودم گفتم دلبر نباید دیگه منتظر کسی باشی که پشتت درآد، که درکت کنن!! تو هیچوقت از ترحم خوشت نیومده☹️😣 هوا رو به تاریکی میرفت که برگشتم خونه زود سفره‌ی شام رو توی مطبخ پهن کردیم برای بیوک توی سینی غذا بردیم توی هال و لیلا هم که گفت گشنه‌اش نیست!! منتظر علی بودیم برای همین تند تند شاممون رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم امیر گفت عمو گفته امشب حتما میام و با بیوک حرف میزنم،، بیوک باز بساط ضبط و آهنگش به راه بود!🎼 من اما یه گوشم به در بود تا اگه علی اومد بشنوم صدای در زدنش رو طولی نکشید که در زدن، امیر مثل فنر از جا پرید و رفت در رو باز کرد،!! یکم که گذشت صدای پچ پچشون از ایوون به گوش میخوردبیوک صدای ضبظش رو کم کرد و گفت :کی بود در میزد؟! در همین حین علی با لبخند مصنوعیی در هال رو باز کرد و اومد تو: منم خان داداش!!😬 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°