🌸🌺🍃
امیر لب زد : ببین راحله خانوم…تو که تونستی توی سه ماه کاری کنی داداشت از دست تو عهد و عیالشو برداره ببره یه جای دیگه حتما حرفت هم توی خونهاتون برو داره!!
بیا برگرد خونتون…بهشون بگو که ما همدیگه رو نمیخوایم!!
اصلا خیالت راحت خودم باهات میام؛خودمم باهاشون حرف میزنم😒😕
راحله مثل بچهها لب برچید و گفت :اگه منو نمیخواستی چرا از اول نگفتی…
چرا اصلا پا پیش گذاشتی؟!
امیر پوزخندی زد و با طعنه گفت : چون قرار بود شما هووی ننهام بشی!
ننهام هم بخاطر اینکه تاج پادشاهیش رو توی این زندگی از دست نده منو مثل گوشت قربونی انداخت جلو!
کف دوتا دست هاش رو گذاشت روی سینهاش و گفت :دست به یکی کردن منو گولم زدن گفتن نامزد بشید قبل از عقد نامزدیو بهم میزنیم☹️😓
حرف های امیر مثل تیری بود روی قلبم
تاحالا اینجوری نه تنها بامن بلکه با هیچکس حرف نزده بود!
به اینجا که رسید دیگه نتونستم ساکت باشم،نباید راحله از این چیزها خبردار میشد عصبی غریدم : بس کن پسر…حیا کن!😣😤
مستقیم توی چشم هام زل زد و گفت : نه دیگه بس نمیکنم، راحله باید همه چیزو بدونه، که دلگرم نباشه به من…
که منتظر نشینه تا یه روزی این زندگی زندگی بشه براش!
بعدش رو کرد سمت راحله و ادامه داد: نامزد کردم چون قول داده بودن قبل از عقد رسمی همه جیز تموم میشه
اما نشد…نذاشتن!!!🥺
خودمو به آبو آتیش زدم که این وصلتو بهم بزنم نشد، آخرشم میدونی چی بهم گفتن که راضی شدم عقدت کنم؟!
گفتن حالا اینو عقد کن بعدا اگه دلت کس دیگهای رو خواست روش هوو بیار!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°