🌹(شکوه
#شهادت )
➖فصل دوم (قسمت -چهلم )
🔹آنروز هر کسی گوشه یی از خاطرات خودش را ذکر میکرد، یکی از نوجوانی صحبت می کرد که بدون اجازه پدر ومادرش آمده بوده بسیج، و پس از ثبت نام، رفته بوده پادگان برای آموزش، و چون مادر و پدر پس از چند روز سرگردانی، نامه او را دریافت می کنند و جهت دیدار و نیز بردن او به خانه، به پادگان می آیند، و مهمتر این که وقتی او متوجه می شود که می خواهند او را ببرند، پس از عذر و التماس، وقتی می بیند که آنها جدی هستند می زند به زیر گریه و در حالی که خود را به پاهای مادرش انداخته بوده،😭 زار زار اشک می ریخته و مادرش را به " عون" و "جعفر" و "قاسم" قسم می داده که راضی شوند تا او آموزش ببیند و به جبهه برود... و تا رضایت شان را کسب ننماید، رها نمی کند.
🍃دیگری از پدری می گفت که وقتی دیده به هیچ وجه نمی تونه جلو پسر سیزده، چهارده ساله اش رو بگیره، خودش هم با او آمده بوده است به جبهه غرب...👈 دیگری از خاطره جالب تر دیگری... و یکی از همشهری های خودمون میگفت: در جبهه دهلران به نوجوانی برخوردم که حالات مردان کامل را داشت. پرسیدم: آقا پسر، شما از کجائید؟! با لبخندی محجوبانه ولی با لحنی استوار و محکم گفت: از جهرم پرسیدم: چند وقت است که اینجا هستی؟ جواب داد که حدود دو ماه و خورده ای.
-- همه اش اینجا بودی؟!
-- نه موسیان هم بودم، ابو غریب هم بودم!... پرسیدم: چند سالته؟!
-- چهارده سال... چرا؟
-- هیچ، چون دیدم خیلی کوچک به نظر می رسی، خواستم ببینم چطور اومدی به جبهه،... تنها یا همراه مثلا پدر و یا برادر بزرگ... راستی تو... مدرسه نمی رفتی؟!
-- چرا می رفتم، اما خب... دلم...✍
این داستان 👈بازخوانی خاطرات سیزده "شهید عصر عاشورا" از خطه جنوب به قلم مرحوم هروی میباشد.
🌹
#شهدا رو با ذکر
#صلوات یاد بکن
◾️🌷🕊