بچه های بزرگ 7 سریع سوار ماشین یکی از رفقا شدیم و راه افتادیم سمت بهشت زهرا (سلام الله علیها). بقیه ی ماشین ها هم که خانم های داوطلب سوارشان بودند راه افتادند. حاله خودم را دقیق و درست متوجه نمی‌شدم ولی می‌دانستم که تصمیم گرفته ام تا آخر بمانم.وقتی رسیدیم شاید کمی ترس سر به سرم می‌گذاشت اما من محلش نمی‌گذاشتم. نمی‌خواستم بگویند که دهه هشتادی ها قافیه را باخته اند. باید جایی پیدا می‌کردیم که چادر و کیف‌مان را بگذاریم. ده دقیقه ای دور خودمان چرخیدیم تا عاقبت به بدبختی جایی پیدا شد و وسایل را گذاشتیم. قرار بود گان لیزری و ضد آب به ما برسانند که خب نرساندند! و ما با همان گان پارچه ای شروع کردیم. قرار بود چکمه یا دمپایی باشد که خب نبود! و ما با کفش های خودمان رفتیم. قرار بود قیچی دم دستمان باشد که هرچه گشتیم ندیدیم. امکانات نبود و ما هم آن شب گلایه ای نداشتیم، یعنی حالمان اینقدر خراب و آشفته بود که توان گلایه نداشتیم. بقول فرمایشِ جناب شاعر: گر هم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست... بسم الله گفتیم و تیم بندی شدیم. هر تیم در یک اتاق غسالخانه مستقر شد. مسئول اتاق ما گفت که اولین پیکر را بیاورند. آوردند. روی سنگ گذاشتند. کار رسماً شروع شد. حالا باید زیپ کاور را می‌کشیدیم و با اولین شهیده رو به رو می‌شدیم. این روایت ادامه دارد... راوی: رضوان رستمی نویسنده: زهرا السادات اسدی __________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman