📔 لذت مطالعه
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱)
انتشارات عهدمانا
👤 میخائیل ایوانف ، کشیشی نبود که حین سخنرانی اش ، مکثی طولانی داشته باشد و یا زل بزند به مرد جوان غریبه ای که انتهای سالن ایستاده بود و با چشم های بادامی اش به او نگاه می کرد.
فکر کرد مرد غریبه ، تاجیک یا از آذری زبان هاست که گاهی برای درخواست کمک ، به کلیسا می آیند. کشیش عرق پیشانی اش را با دستمالی که در دست راست می فشرد پاک کرد ، چشم از مرد غریبه گرفت و به سخنرانی اش ادامه داد. بعد مکثی کرد و نفس بلندی کشید . بار دیگر نگاهش به مرد غریبه افتاد که کیف سیاه رنگ نسبتا بزرگی را به سینه اش فشرده بود و با چهره ای مضطرب و نگران ، به او خیره شده بود .
یک مرد غریبهٔ مسلمان با یک کیف سیاه در یک کلیسای ارتدکس ، چیزی نبود که کشیش بتواند از کنار آن به راحتی بگذرد. از فکرش گذشت که یک مرد چینی ممکن است به قصد شومی وارد کلیسایش باشد و دست به اقدامی تروریستی بزند. این فکر او را واداشت تا هرچه زودتر به سخنرانی اش پایان دهد .
نگاهش را از جمعیتی که دستهایشان را به حالت دعا مقابل سینه هایشان گرفته بودند ، به جوان غریبه دوخت که حالا صورتش از ترس با هیجان و شاید هم از گرمای داخل سالن ، کمی سرخ شده بود. دست هایش را مقابل صورتش گرفت و سخنرانی اش را با چند دعا به پایان برد. سپس صلیبی به سینه کشید و از پشت تریبون کنار رفت و در فضای باز مقابل محراب ایستاد . جمعیت در صفی منظم و آرام از مقابل او عبور کرد و او دست بر سر آن ها می کشید و تبرک شان می کرد .