📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱۴) 📚 انتشارات عهدمانا پروفسور پرسید : این گنجی که می گفتی کجاست؟ کشیش خم شد و در حال باز کردن درِ کشو، ادامه داد : « البته اگر گنجی در کار باشد. » پروفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد، چشمش که به ورق های پوست آهو و کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنه اش را به جلو خم کرد. عینک مطالعه اش را به چشم زد. برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت... - خدای من ! این خط عربی کوفی است ؟ بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت : « چنین اثری را حتی در موزه لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟» پروفسور حالا کاملاً یقین داشت که این کتاب منحصر به فرد است. پروفسور عینکش را برداشت و گفت : «پدر جان ! چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری. پروفسور گفت : « قطع به یقین ، این کتاب را چندین نفر نوشته اند : چندین نفر در چندین دورهٔ تاریخی ، این از تفاوت کاغذها و خط نوشته ها معلوم است.» کشیش گفت : « رسیدن این کتاب به دست من بیشتر به یک معجزه شبیه است.» پروفسور گفت این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی. این جملهٔ پروفسور ، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعهٔ شب قبل انداخت. ↩️ ادامه دارد...